کتاب داستان ارباب و بنده نوشته لئو تولستوی
خواندنی › کتاب و رمان
- 97/12/11نویسنده کتاب داستان ارباب و بنده
ارباب و نوکر داستانی کوتاه از لئو تولستوی به سال 1895 است.
ترجمه و انتشارات کتاب داستان ارباب و بنده
مترجم این کتاب داستان سروش حبیبی می باشد و توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
خلاصه کتاب داستان ارباب و بنده
این رمان داستان اربابی به نام واسیلی است که برای خرید یک جنگل از املاک مجاور راهی سفر میشود. در این سفر تنها همراهِ او، نوکرش، نیکیتا است. نیکیتا مردی پنجاه ساله و ساده است. کسی که همواره خود را مطیع اربابش دانسته و به او خدمت کرده. او اختیاری ندارد و برای خودش حق آزادیای هم قائل نیست. همه او را نه تنها بخاطر خدمتگزاری بلکه بخاطر اخلاق و منش پاکش دوست دارند. او همینطور ارتباط خیلی نزدیک و خوبی با طبیعت و حیوانات دارد. ما از روی همین موضوع که تولستوی به آن اشاره دارد، متوجه ذات پاک او میشویم. ذاتی که خود را با طبیعت و حیوانات بی آزار همسو میداند. و دغدغهای فراتر از آن در ذهنش نیست. او به حداقل زندگی راضی است. از آن طرف ارباب واسیلی، که تاجری ثروتمند است شخصیتی به شدت حریص دارد. او با ولع و طمع زیاد میخواهد به اموالش اضافه شود. تمام غرورش را مدیون داراییهایش است و ارزش و وزن زندگیاش را بواسطه همین داراییهایش میسنجد.
حال واسیلی میخواهد هرچه سریعتر به جنگل برسد چراکه میترسد چوب فروشها آن را از چنگش بگیرند. آن دو در مسیری که برای رسیدن به جنگل پیش میگیرند با برف و بوران خیلی شدیدی مواجه میشوند. و بارها از مسیر اصلی منحرف شده و گم میشوند. هربار خود را به یک آبادی یا دهکده میرسانند و از مردم آنجا راهنمایی میگیرند. صاحبان آن آبادیها به آن دو میگویند بهتر است شب آنجا بمانند و وقتی صبح شد در روشنایی راه را پیش بگیرند. ولی واسیلی حریصتر از آن است که بخواهد لحظهای صبر کند. بنابراین آنها باز به راهشان در تاریکی و در برف و بوران ادامه میدهند. هزارباره ادامه میدهند، و هزارباره گم میشوند و ... .
گزیده ای از کتاب داستان ارباب و بنده
فکر مرگ برایش ناگوار نبود زیرا در زندگی هرگز روی خوشی و آسودگی ندیده و به عکس پیوسته در خدمت این و آن گذرانده و نفس راحتی نکشیده بود و از اینجور زندگی داشت خسته میشد. از فکر مردن وحشتی هم نمیکرد زیرا علاوه بر اربابهایی نظیر واسیلی آندره ایچ که او خدمتشان میکرد پیوسته خود را زیر دست ارباب دیگری احساس میکرد. همان اربابی که او را به این زندگی فرستاده بود و میدانست که بعد از مرگ هم زیر دست او خواهد بود و این ارباب فریبش نمیداد و آزارش نمیکرد.