رمان عاشقانه خطاب به عشق از آلبر کامو و ماریا کاسارس
خواندنی › کتاب و رمان
- 99/01/23بیراه نیست اگر بگوییم که این نامهها را میتوان مانند یک رمان خواند و از طریق این گفتوگوی کمابیش بیوقفه شگفتانگیز به ابعاد تازهای از اشخاص و رویدادها و مکانهای بسیار پی برد؛ رمانی با دو شخصیت یا دو راوی که عشقی زاینده و فرساینده را دوازده سال رعایت کردند، تا در کمال خود به یک تصادف ناتمام بماند. (آلبر کامو در اثر تصادف اتومبیل در سال ۱۹۶۰ درگذشت.)
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب چنین می خوانیم:
آلبر کامو در یکی از نامهها آویشنی را که از دامنه کوهی در فلاتی وحشی کنده است میگذارد و برای ماریا کاسارس میفرستد و ماریا در نامهای آرزو میکند که ای کاش در جیبهای آلبر جا میگرفت و همهجا همراهش میبود.
کتاب خطاب به عشق
انتظار برای رسیدن جواب نامه، چندباره خواندن آن با لذت و بعد نگهداری از آن همچون یک شئ گرانبها، اینها لذتهایی است که از یاد بردهایم. در عصر ارتباطات که همهچیز با سرعتی غیرقابل تصور در دسترس ماست، چشم میدوزیم به تیک اول پیام و بعد تیک دوم و کافیست تا چراغ هر دو تیک روشن شود تا ما مطمئن شویم پیاممان به دلدار رسیده است. اما لحظهای تصور کنید در بحبوحه جنگ جهانی، یک عاشق سینهسوخته چه مصیبتهایی میکشد برای آنکه از معشوق خبری بگیرد.
کامو، متفکر، نویسنده و اندیشمند فرانسوی که با رمانها و نمایشنامههایش در جهان شناخته شده است اولین بار در ششم ژوئن سال ۱۹۴۴ در پاریس، همزمان با پیاده شدن نیروهای متفقین در ساحل نرماندی، ماریا کاسارس را ملاقات کرد. ماریا بیست و یک ساله و آلبر سی ساله بود. ماریای اسپانیاییتبار در چهارده سالگی به همراه خانوادهاش به پاریس آمده بود. پدرش که از مردان صاحب منصب اسپانیا بود در جمهوری دوم اسپانیا وزیر و رییس دولت بود. اما با روی کار آمدن فرانکو، ناچار به تبعید تن سپرد.
در پیشگفتار کتاب خطاب به عشق به قلم کاترین کامو می خوانیم:
کامو که در آن زمان به علت اشغال فرانسه به دست ارتش آلمان، از همسرش، فرانسین فور، جدا مانده بود، به عضویت نهضت مقاومت در میآید. او از طرف جد مادریاش اسپانیایی بود، مسلول مثل سانتیاگو کاسارس کیروگا و مثل او در تبعید از سرزمین مادریاش الجزایر. در اکتبر ۱۹۴۴ وقتی فرانسین فور موفق میشود سرانجام به همسرش بپیوندد، ماریا کاسارس و آلبر کامو از هم جدا میشوند. اما ششم ژوئن ١٩۴٨ در بلوار سنژرمن به هم برمیخوردند، همدیگر را بازمییابند و دیگر از هم جدا نمیشوند.
این نامهنگاری، بیوقفه، به مدت دوازده سال سرشت حقیقی عشق مقاومتشکن آنها را به خوبی نشان میدهد. ماریا مینویسد: «ما همدیگر را اتفاقی دیدیم، همدیگر را باز شناختیم، تسلیم هم شدیم، عشقی آتشین از بلور ناب ساختیم، آیا به خوشبختیمان و آنچه نصیبمان شده حواست هست؟»
نامههای شخصیتهای بزرگ تاریخ، از آن لحاظ حائز اهمیتند که وجوه پنهان یا کمترشناختهشدهی آنها را به مخاطب میشناساند. کامو در آثارش مردی دغدغه مند و در جستجوی حکمت زندگی، مرگ، پوچی و نیستی است. اما در مقابل ماریا، دلدادهای عاشقپیشه است که تمام دلایلش برای حیات را در وجود این زن جستوجو میکند. ماریای بازیگر میکوشد به وجوه احساسی این عاشق شکل بدهد همانگونه که خود در این کوره میگدازد و شکل میگیرد. قلم کامو در نامههایش سرشار از عشق، تمنا و احساس است. قلمی که همچون سایر نوشتههایش در تمنای زندگی و در جستوجوی چرایی آن است. چرایی که معطوف به یک نفر است، و او ماریاست.
در ابتدای آشنایی، ماریای کمسنوسال ابراز عشق آلبر را چندان جدی نمیگیرد. رفتاری سبکسرانه پیشه میکند و از هر پنج نامهی آلبر جواب یکی را میدهد. آلبر التماس میکند برایش بنویسد، بیشتر و مفصل، تا شاید آبی باشد بر آتش جان این عاشق شوریده.
«اگر نمیآیی عزیزم، دستکم از جزییات زندگیات، از کارهایت به من دقیقتر خبر بده… نمونهپرسشهایی که شاید برای قلب عاشق پیش بیاید: تو به مودون میروی. به خانهی کی؟ با کی؟ شنبه ساعت ۶ غروب در خیابان آلری، در منطقهی ۱۵ که محل تو نیست چه کار میکردی؟ و غیره. میبینی ماری، عزیزکم؟ تمام اینها ممکن است بر ذهن مردی بیکاره و عاطل و باطل آوار شود. مردی که چیزی ندارد تا اشتیاق لبریزش را بر آن بیاویزد.» (کتاب خطاب به عشق – صفحه ۲۴)
گرچه این دو ۱۲ سال عشق ناب و خالص را تجربه کردند اما بیشتر این زمان را از یکدیگر دور بودند. دور اما عاشق، دور اما شیفته و در طلب همبستگی جاودانی که جدایی در پی نداشته باشد. گاهی آلبر ناچار میشد برای فعالیتهایش از ماریا دور شود، به کنفرانسی در برزیل برود یا به خانه بشتابد و جویای حال همسر دوقلوهایش، کاترین و ژان شود. از سوی دیگر آلبر کامو وقتی از فعالیتهای مخفیانهاش در روزنامه کُمبا (combat) احساس خطر میکند میفهمد که باید پاریس را ترک کند و پناهگاهی پیدا کند. او همراه دوستانش از فضای متشنج پاریس دوری میکند و در کنج عزلتش پرشورترین نامهها را برای ماریا مینویسد.
«نامهای بلند برایم بنویس. یک نامهی خیلی بلند، که بتواند پانزده روز سکوتِ پابهزا را پر کند.» (کتاب خطاب به عشق – صفحه ۱۴۴)
ماریا هم از تجربیات و تفکراتش برای آلبر میگوید. او به عنوان بازیگر، یکهتاز قلب آلبر، در بسیاری از نمایشهای او به روی صحنه میرود و با حضورش تصویر خود را از آن کاراکتر در ذهن آلبر جاودانه میکند.
کامو در ۲۳ فوریه ۱۹۵۰ برای ماریا مینویسد: «هیچکدام از ما دیگر در کار و زندگی و غیره تنها نیست. هرکدام از ما کسی را دارد که فقط با او معنای همراهی را درک میکند.» و این اوج عشق در نامههایشان موج میزند. عشق، درک متقابل، صبر و بیان عمیق احساسات. نامههایی که میتواند برای عشاق کم صبر و عجول زمانهی ما راهگشا باشد. که با عشق ممکن است تمام محالها.
جملاتی از کتاب خطاب به عشق
فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هرلحظه میتوانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیدهام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خستهام میکند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشتهام. (کتاب خطاب به عشق – صفحه ۳۸)
هر کار که بکنی میدانم که درست است، چون از وقتی میشناسمت با احساسی عمیق فهمیدهام که تو هرگز چیزی نمیگویی که با هستیات در تضاد باشد. درواقع من اگر مرد به دنیا آمده بودم دلم میخواست یکی مثل تو باشم. (کتاب خطاب به عشق – صفحه ۶۸)
من با تو سرچشمهای از زندگی را بازیافتهام که گمش کرده بودم. شاید آدمی برای اینکه خودش باشد به بودن کسی نیاز دارد. (کتاب خطاب به عشق – صفحه ۸۵)
سال شروع میشود بیاینکه بتوانم تو را، عشق من، در آغوشم بفشارم. هرگز فراقت را چنین تلخ احساس نکردهام. درست است که برایم چیزی ننوشتهای، درست است که تا دوردستهای وجودم به تو فکر میکنم. اگر نامهات، تلگرامت نبود، با وجود این شوکی که به من وارد شده است روحیهام خیلی بد میشد. امیدوارم تا حالا برایم نوشته باشی و امیدوارم باز ببینمت. (کتاب خطاب به عشق – صفحه ۱۲۵)
منتظرت هستم، منتظر نامهات. هرگز موقع راه رفتن جای خالیات را مثل امشب احساس نکرده بودم. هیچچیز، هیچچیز دیگر برایم معنی ندارد. در این کشور هر جا بروم که تا حدی بتوانم رها باشم، خودم را نظارهگر و مطرود و گیج احساس میکنم و قادر نیستم هیچچیزی از خودم بروز بدهم (فرض کن تا بیست سالگی در اسپانیا زندگی کرده باشی و دوباره برگردی آنجا.) دیگر زندگی کردن بلد نیستم. (کتاب خطاب به عشق – صفحه ۱۲۷)
دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قلههای جهان احساسش میکنم و منتظرت هستم با سماجتی به درازای ده زندگی، با محبتی که تمامشدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. (کتاب خطاب به عشق – صفحه ۱۵۱)
کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟ چطور بی تو تسکین دهم این دردی را که خفهام میکند؟ روزها میگذرند، اما کند، مثل شبهای بیخوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم. (کتاب خطاب به عشق – صفحه ۱۷۳)