رمان بیگانه اثری ابسوردیسم از آلبر کامو

خواندنیکتاب و رمان

- 98/04/17
رمان بیگانه اثری ابسوردیسم از آلبر کامو

نویسنده رمان بیگانه


بیگانه نام رمانی از آلبر کامو است که در سال ۱۹۴۲ منتشر شد و متن آن از اصلی‌ترین آثار فلسفهٔ ابسوردیسم به‌شمار می‌آید.
کامو در مقدمه‌ای بر این رمان می‌نویسد: دیرگاهی است که من رمان «بیگانه» را در یک جمله که گمان نمی‌کنم زیاد خلاف عرف باشد، خلاصه کرده‌ام: «در جامعهٔ ما هر کس که در تدفین مادر نگرید، خطر اعدام تهدیدش می‌کند.» منظور این است که فقط بگویم قهرمان داستان از آن رو محکوم به اعدام شد که در بازی معهود مشارکت نداشت. در این معنی از جامعه خود بیگانه است و از متن برکنار؛ در پیرامون زندگی شخصی، تنها و در جستجوی لذت‌های تن سرگردان. از این رو خوانندگان او را خودباخته‌ای یافته‌اند دستخوش امواج.

مترجم و انتشارات رمان بیگانه


این کتاب به ترجمه جلال آل احمد و علی اصغرخبره زاده از انتشارات نگاه منتشر شده است.

خلاصه و درونمایه رمان بیگانه


داستان یک مرد بی تفاوت به نام مرسو را تعریف می‌کند که با دیدی متفاوت و منحصر به فرد به اتفاقات پیرامون خود نگاه می کند. مرسو مرتکب قتلی می‌شود و در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است.
داستان کتاب بیگانه به دو قسمت تقسیم می شود. در قسمت اول مرسو در مراسم تدفین مادرش شرکت می‌کند و در عین حال هیچ تأثر و احساس خاصی از خود نشان نمی‌دهد. در واقع با بی تفاوتی با موضوع برخورد می کند. داستان با ترسیم روزهای بعد از دید شخصیت اصلی داستان ادامه می‌یابد. مرسو به عنوان انسانی بدون هیچ اراده به پیشرفت در زندگی ترسیم می‌شود. او هیچ رابطهٔ احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمی‌کند و در بی تفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن زندگی اش را سپری می‌کند. او از این که روزهایش را بدون تغییری در عادت‌های خود می‌گذراند خشنود است.طی یک سری از ماجراها و اتفاقات مرسو مرتکب قتل می شود و بعد قسمت دوم کتاب که محاکمهٔ مرسو است، آغاز می‌شود. در این جا شخصیت اول داستان برای اولین بار با تأثیری که بی اعتنایی و بی تفاوتی برخورد او بر دیگران می‌گذارد رو به رو می‌شود. اتهام راست بی خدا بودنش را بدون کلامی می‌پذیرد. او به اعدام محکوم می‌شود.

گزیده ای از رمان بیگانه


غالباً فکر می‌کردم که اگر مجبورم می‌کردند در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت می‌کردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابر‌ها، وقت خود را می‌گذراندم، مثل اینجا در زندان که منتظر دیدن کراوت های عجیب وکیلم هستم و همانطور که در دنیای آزاد، روز شماری می‌کردم که شنبه فرا برسد و اندام ماری را در آغوش بکشم… درست که فکر کردم، من در تنه یک درخت خشک نبودم و بدبخت‌تر از من هم پیدا می‌شد، وانگهی، این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار می‌کرد که «انسان، بالاخره به همه چیز عادت می‌کند».
advertising