رمان ملکوت اثر بهرام صادقی
خواندنی › کتاب و رمان
- 99/03/11ملکوت شخصیتهای آنچنان زیادی ندارد، ولی هر شخصیت در این داستان، میتواند نمادِ یک واقعیت یا اشارهای به بخشی از فلسفهای باشد که نویسنده سعی دارد آن را منتقل کند. در واقع میشود گفت شخصیتهای کتاب ملکوت وسیلهای برای انتقال مخاطب به مفهومِ مورد نظر نویسنده هستند. در ادامه نقد کتاب ملکوت به هر کدام از این شخصیتها جداگانه خواهیم پرداخت. بهتر است ابتدا داستان را از منظرِ روایت توضیح دهیم و بعد به بررسی لایههای زیرینِ آن بپردازیم. توجه داشته باشید که در اینجا به جزییات کتاب ملکوت میپردازیم و اگر شما هنوز کتاب را نخواندهاید و روی افشای مطلب حساس هستید بهتر است مطالعه نقد کتاب ملکوت را به زمان دیگری موکول کنید.
نقد کتاب ملکوت:
این جمله تکاندهنده آغازگرِ کتابی است که پیش رو داریم:
«در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد.»
کتاب با حلول جن در پیکر آقای مودت آغاز میشود. حالا دوستان او که برای تفریح در باغی خارج از شهر با آقای مودت دور هم جمع شده بودند میخواهند او را به شهر پیش دکتر حاتم ببرند. ما دوستان آقای مودت را با این اسامی میشناسیم: منشی، مردی چاق، و آقای ناشناس.
اطلاعاتی که از دکتر حاتم، شخصیت محوری داستان به دست میآوریم از همان ابتدای کار برایمان عجیب جلوه میکند. او مردی است چهارشانه، که نیمی از بدنش جوان، و نیم دیگرش سالخورده است، تا ساعت یک بامداد بیشتر بیمار نمیپذیرد، ولی شبها همیشه بیدار است، در جواب اینکه چند سال دارد میگوید سنش خیلی زیاد است ولی نمیداند چند سال دارد! همیشه عقیم بوده و هیچ فرزندی ندارد. ولی هرسال همسران و شاگردان جدیدش را میکشد و با آنها صابون درست میکند! البته کسی از قتلهای او خبر ندارد و ما این را از طریق گفتگوی محرمانهای که با مرد ناشناس انجام میدهد متوجه میشویم.
در واقع بعد از دیدار دوستان آقای مودت با دکتر حاتم و بعد از درمان آقای مودت، دکتر حاتم آقای ناشناس را به کناری میکشد و تمام اعمال پنهانیاش را صادقانه برای او بازگو میکند. او بعد از اعتراف قتلهایش، از آمپولهایی میگوید که به مردم تزریق میکند. دکتر حاتم مردم را با این آمپولها فریب میدهد، به آنها میگوید ماده تزریقیاش قدرت افزایش طول عمر را دارد، و مردم هر روزه به مطبش هجوم میآورند تا با این تزریقات طول عمرشان زیاد و قدرت باروریشان افزایش یابد. در صورتی که این ماده تزریقی سمی است که تا هفت روز آینده قرار است همه مردم شهر را بکشد و شهر را به قبرستانی تبدیل کند.
دکتر حاتم مردم را احمقهایی میداند که هیچ لذت و امید دیگری نمیتوانند از این زندگی سراسر پوچ بیرون بکشند و آگاه از این پوچی نیستند. او میگوید انسانهایی که احمق و نادان نیستند برای این آمپولها به سراغ من نمیآیند، و من نیز کاری به آنها ندارم. اما سزای مردمی که پیش من میآیند، همین مرگ است. از دید دکتر حاتم، هفت روز دیگر که همه میمیرند، روز فرخندهای است.
در اینجا باید به دومین شخصیت محوری داستان نیز اشاره کنیم.
در طبقه بالای خانه دکتر حاتم شخصی به نام م.ل. زندگی میکند. او مردی است که هر ساله به خواستِ خودش، یک تکه از بدنش را قطع کرده و حالا فقط یک دست راست برای او باقی مانده است. او با دست راستش که تنها عوض باقی مانده جسم اوست، از خاطرات و افکارش مینویسد.
در واقع آقای م.ل. تمام معادلات دکتر حاتم را به هم میریزد و باعث عصبانیت او میشود. چرا که با همه فرق دارد. او تنها کسی است که از مرگ نمیترسد و حتی به استقبالش میرود. این موضوع دکتر حاتم را در مقابل آگاهی خیالِ آسوده او ضعیف و متزلزل میکند. آیا غیر از این است که مرگ از ترس تغذیه میکند؟ بی راه نیست که بالای ورودی در مطب دکتر حاتم تنها این جمله نوشته شده: «هرکه وارد میشود، باید هیچ نداند.» نادانی و ناآگاهی، این دومین چیزی است که مرگ از آن تغذیه می کند.
آقای م.ل. نیز به اندازه آقای حاتم برای ما عجیب است. او همراهِ نوکرِ لالش شوکو اینجا زندگی میکند. در خاطراتش مینویسد که دکتر حاتم را از قدیم با چهرهای متفاوت در نقش یک فیلسوف و اندیشمند میشناخته، گویی که دکتر حاتم سال پیش وارد زندگی م.ل. شده، با پسرش طرح دوستی و رفاقت ریخته و با افکاری که با زبان فیلسوف مابانهاش به خوردِ پسر م.ل. داده او را کاملا از زندگی ناامید کرده. همینطور م.ل. مدام در گوشش صداهایی میشنیده که او را وادار به قتل میکرده، همین صداهای آزار دهنده در نهایت او را وادار کرده که پسرش را بکشد، و وقتی متوجه میشود که نوکرش شوکو صحنه قتل را دیده، زبانِ شوکو را میبُرد. م.ل. معتقد است شخصی درونش زندگی میکند که او کنترلی رویش ندارد. هر وقت بخواهد بلند میشود و هر کار دلش بخواهد میکند. معتقد است آن صدایی که مدتها در درونش او را وادار به افعال بد میکرد صدای دکتر حاتم بود. کسی که یک بار زندگی را برای او تباه ساخته و ناپدید شده.
حالا م.ل. او را در لباس و شکلی دیگر یافته و تشخیصش داده است. م.ل. برای انتقام از دکتر حاتم آمده است، و انتقامش چیزی نیست جز انتخابِ زندگی با همین شرایطی که دارد. ادامه زندگی با همین یک عضو باقی ماندهاش. م.ل. دارد به سمت رستاخیز قدم برمیدارد و هیچ چیز از این موضوع برای دکتر حاتم دردناکتر نمیتواند باشد. دکتر حاتم از زندگی راضی نیست. همیشگی این دوگانگیای که در بدنش هم مشخص است او را آزار داده. دوگانگی مرگ و زندگی. این دو ملکوت. همیشه مرگ از یک سو و زندگی از سوی دیگر او را تحت فشار قرار داده و او درست مانند نیم سالم و نیم فرتوت بدنش، میان زمین و آسمان، میان این دو ملکوت معلق مانده است. اما مساله ای که دکتر حاتم درگیر آن است مساله بودن یا نبودن نیست. بلکه باور کردن یا باور نکردن است! رنج او در این است که نمیداند باید کدام ملکوت را باور کند.
دکتر حاتم تمام مردم را به نحوی گناهکار و در نتیجه لایقِ مرگ میداند. او حتی ساقی، آخرین همسرِ را پیش از کشتن، به متهم به گناه میکند، و گناهِ همسرش چیزی نیست جز اینکه خانواده خود را بخاطر زندگی با دکتر حاتم رها کرده. او همسرش را بخاطر این گناه سرزنش و سپس در دستانِ خودش او را خفه میکند. در حالی که تنها نیروی وسوسه برای این گناه، خودِ دکتر حاتم بوده است! تصویر زنی که اینجا میبینیم، بسیار نزدیک به همان زنِ اثیریای است که در بوف کور هدایت شاهدش هستیم. زنی که اینجا هم دکتر حاتم خودش را در مقابل زیبایی و جسمِ اثیریِ او بیاراده و بیقدرت حس میکند. نکته جالب اینجاست که دکتر حاتم حینِ کشتنِ ساقی، به او وعده یک زندگی خوب را میدهد و میگوید فردا در یک زندگی سعادتمند که او برای ساقیای تدارک دیده به ملاقاتش میآید. احتمالا تاکنون حدس زدهاید که دکتر حاتم کیست.
محوریتِ داستان بر پایه دغدغه مرگ و گناهِ بشر بنا شده است و دکتر حاتم را میتوان نمادی از ناقوس مرگ یا شمایلی از روح شیطان دانست. چرا که با وسوسه بشر آنها را به سمت گناه و در نتیجه ترک کردنِ این زندگی رهنمون میکند. شیطان یا همان نیروی اهمریمنی اینجا چیزی نیست جز همان وسوسه ساده، همان عذابِ روح که با شخصیتهای داستان کش میآید، همان دلهره تمام نشدنی، همان رنجِ سالیانِ دراز که هنوز در پسِ ذهن و نوشتههای م.ل. باقی مانده است. همان درختِ گناه، همان اصلِ بشر! در کتاب ملکوت در ابتدای هر فصل به بخشهایی از قرآن و یا انجیل و تورات اشارههایی میشود و بیشک این داستان بیربط به آفرینشِ انسان و شیطان نیست. میشود خیلی از مفاهیم و دغدغهها و نقد آن را در کتب دینی و الهی جستجو کرد. دکتر حاتم و م.ل. دو شخصیت محوری و مهمی هستند که داستان را هدایت میکنند. دکتر حاتم به عنوانِ نمادی از مرگ و شیطان و م.ل. نماد انسانِ گناهکار که نماینده تمام بشریت است.
اگر داستانِ آفرینش انسان و مسیر بیرون رانده شدنش از بهشت و پرتاب شدن به زمین را در نتیجه یک گناه را به خاطر بیاوریم میتوانیم تمام داستان ملکوت را، که داستانی جز گناه و رانده شدنِ انسان ضعیف نیست درک کنیم. خداوند جهان را در هفت روز خلق کرد، و دکتر حاتم نیز در هفت روز دارد همین خلقت را از مسیرِ دیگری که نامش مرگ باشد طی میکند! بهتر است دوباره به عقیم بودنِ دکتر حاتم اشاره کنیم، او مانند شیطان بچهای ندارد و نخواهد داشت. میتوان گفت حتی بخشی از جنایت و کشتارهای دسته جمعیِ او از عقده اختگیاش نشات میگیرد. ردای سیاهی به تن دارد و سنِ او مشخص نیست. همچنین در هر شکل و جسمی میتواند رسوخ کند. همه این مشخصات نشان میدهد که ما با یک انسان روبرو نیستیم!
م.ل. نیز بنده گناه است. کسی که شهدِ زهر گناه را قطره قطره در خونش میچکاند و از نو نهالی دیگر از گناه شروع به رویش میکند. همه چیز طعمه مرگ است. و ترسِ انسان او را به این چاه عمیق و سیاه میکشاند. همانطور که پیشتر گفتم، مرگ هم مانند شیطان از ترس و نااگاهیِ بشر تغذیه میکند. ما هر ثانیه بنده مرگ هستیم. و مرگ در هر ثانیه، چیزی جز از دست دادن و نابودگری لحظههایی که میگذارنیم نیست. مرگ هر لحظه دارد ثانیههای ما را با نیروی مکشوارِ خود میمکد. و ما قربانی و تسلیم و محکومِ نابودیِ لحظههای خویشیم. همانطور که م.ل. با مثله کردنِ خویش، خود را محکوم به فراموشی و مجازاتِ خویشتن میداند. باید اشاره کنم که شوکو، نوکرِ م.ل. نشنانگرِ ضمیرِ ناخوداگاه یا به نوعی، وجدانِ م.ل. است. کسی که همواره با اوست. تنها شخصی که از اعمالِ زشتِ م.ل. آگاه است و م.ل. زبان او را از ترسِ برملا شدنِ اعمالش بریده است! او به نوعی صدای وجدانِ خود و صدای ضمیرِ ناخوداگاه خود را خفه کرده است. و اینجا، ناشناس هم، که هیچ اطلاعاتی از او نداریم و در ابتدای داستان، بدونِ گفتنِ دیالوگِ خاصی، ساکت به اعترافهای صادقانه دکتر حاتم گوش میدهد، ضمیرِ ناخوداگاهِ دکتر حاتم است. کسی که از ابتدا تا انتهای داستان، با سکوتی بیرحمانه، و نگاهی تسمخرآمیز، فقط به تماشا نشسته است.
بهتر است به خودِ م.ل. برگردیم. او گناه کاری است که همهچیز را ویران کرده، و حالا به خودش آمده و میخواهد روی ویرانههای خود چیز معنا داری بنا کند. او انسانی است که تا گردن در منجلاب گناه فرو رفته و حالا سعی دارد خودش را هر طور شده حتی با یک دستِ باقی مانده ناتوان، از عمقِ این کثافت بالا بکشد. مشخص است که م.ل. اکنون به دنبال چیزی جز رستگاری نیست. به دنبال حل فلسفه پوچ این دنیا. و حل این مساله سخت میتواند سادهتر از آنی باشد که تصور میشود. شاید به یکباره از عمق فلسفه زندگی با تمام پوچی و پیچیدگیاش، فلسفه سادهای بیرون بزند. و م.ل. درمیابد این این فلسفه ساده، همان راحت گرفتنِ زندگی است. و تنها کلیدِ گم نشدن در این ابهتِ بیمعنا، تبدیل شدن به قطره ناچیزِ کوچکی است میانِ نامتناهیِ این دریای عظیم. تبدیل به «هیچ» شدن، برای رسیدن به «همهچیز». سادهتر از اینهاست و م.ل. آن را درمیابد. میداند که زندگی پوچ و ابلهانه است، اما پیش از آن به این درک میرسد که زندگی نکردنِ تحتِ همین شرایط، از هرچیزی پوچتر و ابلهانهتر است! با رویارویی با مرگ، انسان زندگی را میآموزد. و زمانی که انسان زندگی را بیاموزد، با تنها یک هفته زنده ماندن هم میتواند کل شیره حیات را بیرون بکشد.
اما مشکلِ بشر هم از همینجا آغاز میشود. انسان از همانجایی که دچار طمع شده، به بیراهه رفته است. و تمام گناهان او از همین یک گناه نشات میگیرد. از حرص و ولع برای اندکی زندگی بیشتر. انگار که این زندگی برای بشر کافی نیست. طمع انسان برای زندگی کار دستش میدهد و دوباره او را به درون چاله سیاهِ نابودی و زوال میکشاند. و آخرین و غایت گناه و مجازات بشر همین است. طمعی برای زنده بودن. حس میکنم برای همین است که بهرام صادقی نامِ آخرین فصلِ کتاب را زمین گذاشته است. زمینی که انسان بخاطرِ گناهِ چیدن سیب، که همان طمعِ او بود، از بهشت رانده شد و پا رویش گذاشت. این زمین مادر گناهکارانی است که بشر چون درختی، ریشههایش از این خاک تغذیه میکند تا بلکه گناهانی دیگر بزاید!
برای همین است که در نهایت آقای م.ل. هم که زندگی کردن را آموخت، لحظه آخر اسیرِ گناهِ طمع میشود و رو به زوال میرود. او نیز مانند دیگر انسانها گناهکارِ زمین است و شایسته کیفر، و شایسته بیرون رانده شدن! م.ل. درست زمانی که به سمت زندگی برمیگردد، دلش هوسِ زندگی جاوید میکند، پس از دکتر میخواهد به او نیز آمپولِ جاودانگی تزریق کند. و این دارو، چیزی نیست جز تباهی نسل بشر. انگار که این سیبِ گناه را همه باید بچینند! دکتر حاتم خدای نابودگرِ روی ملکوتِ زمین است. و اما چه بسا که همان خدای آفرینش نیز باشد. و با دعوتِ انسان به مرگ، آفرینشی نو را فراخوانده باشد! همانطور که پیشتر گفتیم؛ خداوند آفرینش انسان را در هفت روز کامل کرد. و دکتر حاتم در هفت روز تباهی انسان را رقم میزند. و این تباهی، آفرینش دیگری از سوی خودِ اوست. مگر نه آنکه هرکدام از ما انسانها، بنا بر ارتکاب گناه، به جرمِ چیدنِ سیبی، به این زمین رانده شدیم؟ آیا این نوعی جنایت است؟ یا نوعی آفرینش؟
قسمت هایی از کتاب ملکوت:
- مساله برای من باور کردن یا باور نکردن است. نه بودن یا نبودن. زیرا من همیشه بودهام! در همه سفرهایم، پای پیاده، در دل کجاوهها، روی اسبها و درون اتومبیلها، وقتی که برف و بوران جادهها را مسدود میکرد، یا آن زمان که از میان درختان گل میگذشتم، و آن غروبی که به شهری میرسیدیم و به سراغ مهمانخانهاش میرفتیم یا در سحری که باران بر سرمان میریخت و درِ خانه رعیتی را میکوفتیم که پناهمان بدهد، در صبحی که تک و تنها به میدان دهی میرسیدیم و از سر چاه آب برمیداشتم و میخوردم، اگر یکی از زنهایم همراهم بود و اگر تنها بودم، همیشه بودهام. یا اگر برایتان ثقیل است جور دیگر بیان میکنم: احساس میکنم که همیشه میتوانم باشم. (کتاب ملکوت اثر بهرام صادقی – صفحه ۲۳)
- من بارها به تو گفتهام که اگر کسی ادعا کند جیبش پر از پول است خیلی ساده میتوان تحقیق کرد و یا به اثبات رساند: کافی است که پولها را در جیبش به صدا دربیاورد – اگر سکه باشد و یا بیرون بکشد و نشان بدهد و اما آیا ممکن است که کسی قبلش را دربیاورد و به محبوبهاش ثابت کند که مالامال از عشق او است؟ (کتاب ملکوت اثر بهرام صادقی – صفحه ۶۱)
- خانهام را رنگ روغن میزنم، صبحها زود از خواب بلند میشوم، دندانهایم را مرتب مسواک میکنم، به این ترتیب قطره ناچیزی میشوم در این دریای بزرگ، در این اقیانوس یکسان و یکرنگی که اسمش اجتماع آدمها است. یکی مثل آنها میشوم با همان علاقهها و عادات و آداب، هرچند که حقیر و پوچ و احمقانه باشند و با آنکه خودم آنها را صدها بار به مسخره گرفتهام. اکنون من میان زمین و آسمان معلق ماندهام، تنها هستم و به جایی و کسی تعلق ندارم و این بجای آنکه برایم فخر و غروری بیاورد رنجم میدهد. ممکن است حالا افکارم خیلی عالی باشد، آدم واقعبینی باشم که همه چیزهای باطل و پوچ را احساس کرده است و ممکن است کسی باشم غیر از میلیونها نفر مردم عادی که مثل حیوانها میخورند و مینوشند و جماع میکنند و میمیرند. همینهاست که عذابم میدهد و به نظرم پوچتر و ابلهانهتر از هر چیز میآید… اما از این پس… من یکی از هزارها خواهم بود… یکی از میلیونها… و در طبقهای جا خواهم گرفت و دیگر آسوده خواهم شد! مثل همانها میخورم و مینوشم و جماع میکنم و زندگی را جدی و واقعی میگیرم. (کتاب ملکوت اثر بهرام صادقی – صفحه ۸۱)
انتشارات و نویسنده کتاب ملکوت:
کتاب ملکوت نوشته بهرام صادقی و در انتشارات کتاب زمان در 112 صفحه به چاپ رسیده است.