رمان دکتر ژیواگو شاهکار بوریس پاسترناک برنده ی جایزه ی ادبی نوبل
خواندنی › کتاب و رمان
- 97/11/11نویسنده رمان دکتر ژیواگو
دکتر ژیواگو، شاهکار بوریس پاسترناک برنده ی جایزه ی ادبی نوبل، یکی از مهم ترین بیانیه ها علیه حکومت های توتالیتر، تمامیت خواه و ایدئولوژیک است. نام کتاب برگرفته از شخصیت اول آن ، یک دکتر شاعر است.
مترجمان رمان دکتر ژیواگو
این رمان، تاکنون سه بار توسط کامران بهمنی، علی اصغر خبرهزاده و سروش حبیبی به فارسی ترجمه شدهاست.
درونمایه و خلاصه رمان دکتر ژیواگو
کتاب داستان مردی است که عاشق دو زن است و این موضوع همزمان با انقلاب 1917 روسیه و سپس جنگ داخلی 1918–1920 این کشور است. درونمایهٔ داستان زندگی مردی است که حوادث بیرونی که از دسترس او خارج هستند مسیر زندگیش را دگرگون میسازند. در پس این عظمت اثر پاسترناک، روایت ویژه ای از عشق و دلبستگی نیز هست. عشقی که وجوه انسانی آن را تا حد جلوه ای آسمانی بر فراز می کشد. در سال 1965 دیوید لین از روی این کتاب فیلمی به همین نام ساخت و در سال 2005 هم در روسیه از روی آن یک سریال ساخته شد. نوشتن کتاب در سال 1956 پایان یافت ولی به دلیل مخالفت با سیاست رسمی شوروی در آن سال ها اجازه نشر در این کشور را نیافت. در سال 1957 ناشری ایتالیای آن را در ایتالیا چاپ کرد. کتاب عاقبت در سال 1988 در روسیه به چاپ رسید.
گزیده ای از رمان دکتر ژیواگو
آخرین لحظات به سرعت میگذشت - لحظاتی بودند حساس و بازنگشتنی. «زمین خدا و آنچه را که در بردارد، جهان و تمام موجوداتش.» کشیش، با دست علامت صلیب رسم کرد و یک مشت خاک بر «ماریانیکلایونا» پاشید. سرود «با ارواح پاکان» را خواندند. بعد حرکت غیر ارادی و شتاب آمیز شروع شد. درِ تابوت را بستند، میخ کوبیدند و در قبر گذاشتند.» بارانی از خاک و کلوخ بر تابوت بارید و صدایی مانند طبل برخاست و در آن واحد با چهار بیلچه آن را پوشانیدند. تپه کوچکی درست شد. پسر بچهای ده ساله از تپه بالا رفت.تنها آن بیحسی و سردرگمی که پس از دفن مجلل عموماً وجود تمام مردم را فرا میگیرد، میتوانست درک و احساس این پسربچه را که میخواست بر سر قبر مادرش سخنرانی کند، توجیه کند.او سرش را بلند کرد و از بالای تپه با نگاه تهی خود فضای بیرنگ و بوی پاییز و گنبدهای صومعه را احساس کرد. چهرهاش با بینی برگشته، درهم فرو رفت. گردن برافراشت. اگر بچه گرگی این حرکت را انجام میداد، دلیل براین بود که میخواهد زوزه بکشد. پسربچه، چهرهاش را با دست پوشانید و بغضش ترکید. تکه ابری که به جانب او به حرکت درآمده بود، با رگبار سرد خود بر دستها و چهرهاش شلاق زد. مردی سیاهپوش به قبر نزدیک شد، آستینهای تنگ جامهاش بر بازوانش چینخورده بود. او «نیکلای نیکلایهویچ ودنیاپین» کشیش بود که با میل خویش به یک کشور غیرمذهبی آمده بود و برادر متوفی و دایی این پسر بچه بود که میگریست. به طرف پسربچه آمد و او را با خود از قبرستان بیرون برد.