داستان کوتاه و زیبای قیمت معجزه
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/09/10
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد .سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را در آورد . قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آن ها را شمرد ٬ فقط 5 دلار بود. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت .
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم میزد وسرفه می کرد ٬ ولی داروساز توجهی نمی کرد بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد ٬ رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد:برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: چه میخواهی؟
دخترک توضیح داد:برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من می خواهم معجزه بخرم ٬ قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت:متاسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت : شما را به خدا ٬ او خیلی مریض است ٬ پدرم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید : چقدر پول دارد؟ دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب، فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجره برادرت پیش من باشد .
آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود . فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم ، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود می خواهم بدانم بابت هزینه عمل چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار