داستان کوتاه و آموزنده پاره آجر و مرد ثروتمند
خواندنی › داستان و حکایات
- 99/04/08مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پيادهرو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود، جلب كند.
پسرك گفت: اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور ميكند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده است و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. براي اينكه شما را متوقف كنم، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم.
مرد متأثر شد و به فكر فرو رفت ... برادر پسرك را روي صندلياش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ...
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!