داستان مسجد مهمان کش از مثنوی مولوی
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/08/27مرد غریب با خونسردی و اطمینان كامل گفت: می دانم، می خواهم امشب در آن مسجد بخوابم.
مردم حیرت زده گفتند : مگر از جانت سیر شده ای؟ عقلت كجا رفته؟
مرد مسافر گفت: من این حرف ها سرم نمی شود. به این زندگی دنیا هم دل بسته نیستم تا از مرگ بترسم.
مردم باردیگر او را از این كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فایده نداشت.
مرد مسافر به حرف مردم توجهی نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآمیز گذاشت و روی زمین دراز كشید تا بخوابد. در همین لحظه، صدای درشت و هولناكی از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای كسی كه وارد مسجد شده ای! الآن به سراغت می آیم و جانت را می گیرم.
این صدای وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره می كرد پنج بار تكرار شد ولی مرد مسافر غریب هیچ نترسید و گفت چرا بترسم؟ این صدا طبل توخالی است. اكنون وقت آن رسیده كه من دلاوری كنم یا پیروز شوم یا جان تسلیم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست می گویی بیا. من آماده ام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ریخت و طلسم آن صدا شكست. از هر گوشه طلا می ریخت. مرد غریب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بیرون می برد و در بیرون شهر درخاك پنهان می كرد و برای آیندگان گنجینه زر می ساخت.