داستان عاقبت علاقه به جوانک بی مسئولیت از سری داستان های شیوانا

خواندنیداستان و حکایات

- 97/09/05
داستان عاقبت علاقه به جوانک بی مسئولیت از سری داستان های شیوانادر دهکده شیوانا ، پسر بیکار و تن پرور اما خوش سیما و صاحب جمالی بود که با وجود زیبایی جمال ، اهل کار نبود و پول چندانی در بساط نداشت. روزی یکی از دوستان شیوانا نزد او آمد و با شرمندگی اظهار داشت که دختر جوانش به این پسر دلباخته است و از آینده دخترش بیمناک است. شیوانا از دوستش خواست تا روز بعد دخترش را نزد او آورد. وقتی دختر همراه پدرش آمد شیوانا بی مقدمه از دختر پرسید: آیا در وجود خودت آمادگی ترک و جدایی از کسی که به او علاقه مند هستی را داری؟ دخترک با اطمینان گفت: هرگز این جدایی رخ نخواهد داد. ما هردو به همدیگر علاقه داریم و پای آن ایستاده ایم.
شیوانا سری تکان داد و گفت: آیا طاقت آن را داری که در آینده ای نزدیک ، این شخصی که به تو علاقه مند است به تو دشنام دهد و صفات زشت را به تو نسبت دهد و تو را به شکل های مختلف نفرین کند؟
دخترک با حیرت گفت: اصلا این حرف که می گویید امکان ندارد استاد! او عاشقانه مرا دوست دارد و هرگز امکان ندارد حتی جمله ای زشت و ناروا علیه من بر زبان بیاورد. فکر می کنم شما تحت تاثیر حرف های پدرم قرار گرفته اید شما به اندازه من او را نمی شناسید؟ شیوانا لبخندی زد و گفت: اگر آمادگی شکست در عشق و جدایی را داری راهی که پیش رو گرفته ای ، ادامه بده!
وقتی دخترک از حضور شیوانا مرخص شد ، پدر دختر با ناراحتی نزد شیوانا آمد و گفت:آخر استاد! این چه نصیحتی بود که به دختر من کردید. چرا او را از عاقبت دلباختن به این جوان بیکار و بی مسئولیت آگاه نکردید؟ شیوانا به او گفت: نگران مباش و لطفا مرا بی خبر مگذار!
چند روز بعد دخترک غمگین و ناراحت نزد شیوانا آمد و در حالی که به شدت گریه می کرد گفت: استاد! حق با شما بود! وقتی از این پسر خواستم تا به طور جدی برای تشکیل خانواده قدم پیش بگذارد و درخواست خود را با خانواده ام در میان بگذارد ، او بلافاصله مرا تهدید به جدایی کرد و وقتی اصرار مرا دید ، هر چه نفرین و دشنام بلد بود نثارم کرد و رفت! شما از کجا این موضوع را می دانستید؟
شیوانا با لبخند گفت:دخترم کسی که نمی تواند زندگی خود را مدیریت کند، چگونه می تواند یک زندگی مشترک را اداره کند. این پسر جوان به خاطر رشد جسمانی به بلوغ جسمی رسیده بود. اما برای تشکیل زندگی فقط بلوغ جسمی کفایت نمی کند و بلوغ ذهنی و اخلاقی هم لازم است. این جوان وقتی اصرار تو به قبول مسئولیت و ارتباط رسمی و متعهدانه را دید ، فهمید که دیگر نمی تواند به بازی ادامه دهد و به همین خاطر برای حفظ تعادل روانی خودش با حرف های ناشایست و ناپسند شروع به تخریب تو و خانواده ات کرد. به خاطر اینکه زود متوجه این نکته شدی خداوند را شکرگذار باش و بی اعتنا به کلام و رفتار او از داشتن پدری بزرگوار که اینچنین نگران توست به خود افتخار کن و قدرش را بدان.
advertising