داستان کوتاه شیوانا و چاله های زندگی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/08/22
داستان کوتاه شیوانا و چاله های زندگیروزی مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست تا به عیادت فرزندش برود. شیوانا بیماری فرزندش را پرسید . مرد گفت: نزدیک کوچه ما چاله ای هست که پسرم یک هفته پیش داخل آن افتاد و ضرب دید و ترسید و دچار شوک شده است. او چند ساعتی داخل آن چاله گود گیر کرده بود و همین امر باعث شد تا ترس و وحشت به جانش بیافتد و او نتواند به حالت عادی برگردد. از تو استاد آگاهی می خواهم تا از فرزندم عیادت کنی و او را آرام سازی و برایش توضیح دهی که چاله ترسی ندارد.
شیوانا قبول کرد و همراه مرد به سمت منزل او حرکت کرد. وقتی به سرکوچه مرد رسیدند. شیوانا ایستاد و با انگشت چاله را نشان داد و گفت: این چاله که هنوز آنجاست؟
مرد تبسمی کرد و گفت: بله استاد! این همان چاله است. اما جای نگرانی نیست. از کنار آن به راحتی می توان گذشت.
شیوانا با عصبانیت به سمت مرد برگشت و گفت: چاله هایی که قبلا یک بار در آن ها افتاده اید ، هنوز هم سرجایشان هستند و تو به من می گویی نزد پسرت بیایم و به او بگویم چاله ها ترسی ندارند؟ این چاله باید چند قربانی دیگر بدهد تا شما همت کنید و آن را پر کنید؟ من از همین جا برمی گردم و تا این چاله را پر نکرده اید به سراغ من نیائید.مرد مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و گفت : ولی استاد! شما که تا اینجا آمده اید ، چند قدم دیگر هم بیایید و با پسرم صحبت کنید. شیوانا تبسمی کرد و گفت: به جای اینکه به سراغ من می آمدید می توانستید همت کنید و این چاله را پر کنید.
شیوانا به مدرسه بازگشت و ده روز بعد به صورت سرزده به عیادت پسر بیمار رفت. سر کوچه که رسید دید چاله گود پر و همسطح زمین شده است و پسر بیمار هم سالم و سرحال مقابل منزل خود مشغول بازی است. پدر کودک وقتی استاد را دید به سوی او شتافت و درآغوشش گرفت و گفت: استاد به محض اینکه چاله را پر کردیم چند ساعت بعد حال پسرم خوب شد و دیگر نیازی به شما پیدا نشد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: پسرت چه گفت؟ مرد سرش را پائین انداخت و گفت: پسرم وقتی دید من و بقیه اهالی مشغول پر کردن چاله هستیم، به من گفت که دیگر نمی ترسد، چون می داند کسانی هستند که وحشتناک ترین چاله ها را با شجاعت پر می کنند و دنیابا وجود این آدم ها دیگر ترسناک نیست.
شیوانا سری تکان داد و گفت: زندگی در شهری ترسناک است که ساکنین آن شهر ، چاله ها را به حال خود رها می کنند تا رهگذران را در خود فرو ببرند. ترس پسر تو از چاله ها نبود، از کرختی و بی تفاوتی ساکنین این محله بود که نسبت به وجود چاله های ترسناک در محله بی اعتنا بودند.
advertising