داستان زیبای عشق پادشاه به کنیزک از مثنوی معنوی
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/09/02بشنوید ای دوستان این داستان // خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین // ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار // با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه // شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون میطپید // داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد // آن کنیزک از قضا بیمار شد
از سراسر کشور، پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند، طلا و مروارید فراوان به او میدهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتما درمان می کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آن ها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند، بی فایده بود. دخترک از شدت بیماری مثل یک تار موی، باریک و لاغر شده بود. شاه مدام گریه میکرد.
آن کنیزک از مرض چون موی شد // چشم شه از اشک خون چون جوی شد
داروها جواب معکوس می داد. شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه افتاد. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده من چه بگویم، تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده ای، بار دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید و شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او میگوید: ای شاه مژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد، فردا مرد ناشناسی به دربار میآید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را میداند. صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد. او مثل آفتاب در سایه بود و چون ماه می درخشید. آن صورتی که شاه در رویای مسجد دیده بود در چهره این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می آمد. گویی سال ها با هم آشنا بوده اند. و جانشان یکی بوده است.
شاه از شادی در پوست نمی گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده ای نه کنیزک. آن کنیز ابزار رسیدن من به تو بوده است. آن گاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه، شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصه بیماری او را گفت. حکیم، دخترک را معاینه کرد و آزمایش های لازم را انجام داد. و گفت: همه داروهای آن پزشکان بی فایده بوده و حال مریض را بدتر کرده، آن ها از حال دختر بی خبر بودند و معالجه جسم می کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کر،, اما به شاه نگفت. او فهمید روح دختر بیمار است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پیداست از زاری دل // نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینه اسرار خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن، همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر را گرفته بود و می پرسید و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله های شهر سمر قند پرسید. نام کوچه غاتفر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می کنم. این راز را با کسی نگویی که راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می روید و سبزه و درخت می شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چاره درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار بلد را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو، زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیهها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آن جا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست که شاه میخواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوب شد. آن گاه حکیمان دارویی ساختند و به زرگر دادند. جوان روز به روز ضعیف می شد. پس از یک ماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد.
عشق هایی کز پی رنگی بود // عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون می گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافه خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشندو مانند فیلی هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند. ای شاه مرا کشتی، اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمیگردد. زرگر آن گاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار، پایدار نیست. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است، هر لحظه چشم و جان را تازه و تازه تر میکند مثل غنچه که هر روز پر طراوت تر می شود.