حکایت زیبای نتیجه پناهندگی به خدا و پاداش احسان از گلستان سعدی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/08/07
حکایت زیبای نتیجه پناهندگی به خدا و پاداش احسان از گلستان سعدییکی از پادشاهان به بیماری هولناکی گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشگان یونان به اتفاق رأی گفتند: چنین بیماری، دوا و درمانی ندارد، مگر اینکه زهره (کیسه صفرای) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند و پادشاه بخورد تا درمان یابد.
پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد، بپردازند و او را نزدش بیاورند.
مأموران به جستجو پرداختند، تا اینکه پسر نوجوانی را با همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند، یافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز فتوی داد که: ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه، جایز است.
جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود.شاه از او پرسید: در این حالت مرگ، چرا خندیدی؟ اینجا جای خنده نیست.
نوجوان جواب داد: در چنین وقتی، پدر و مادر، ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند برمی خیزند و نزد قاضی رفته و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند، ولی اکنون در مورد من، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد. کسی را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم:
پیش که برآورم ز دستت فریاد؟
هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
سخنان نوجوان، پادشان را منقلب ساخت، دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت: هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدم تر و بهتر است. سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید و سپس آزادش کرد و در آخر همان هفته شفا یافت و به پاداش احسانش رسید.
advertising