داستان زیبای پل های زندگی
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/08/16يك روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتی در را باز كرد مرد نجاری را ديد. نجار گفت : من چند روزی است كه به دنبال كار می گردم . فكر كردم شايد شما كمی خرده كاری در خانه و مزرعه داشته باشد . آيا امكان دارد كمكتان كنم ؟
برادر بزرگتر جواب داد : بله اتفاقا من يك مقدار كار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه كن آن همسايه در حقيقت برادر كوچكتر من است . او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام كرد تا وسط مزرعه را بكنند و اين نهر آب بين مزرعه ی ما افتاد . او حتما اين كار را به خاطر كينه ای كه از من به دل دارد انجام داده . سپس به انبار مزرعه اشاره كرد و گفت : در انبار مقداری الوار دارم از تو می خواهم بين مزرعه ی من و برادرم حصار بكشی تا ديگر او را نبينم .
نجار پذيرفت و شروع كرد به اندازه گيری و اره كردن الوار .برادر بزرگتر به نجار گفت : من برای خريد به شهر می روم اگر وسيله ی نياز داری برايت بخرم .نجار در حالی كه بشدت مشغول كار بود جواب داد : نه چيزی لازم ندارم ...
هنگام غروب وقتی كشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد . حصاری در كار نبود . نجار به جای حصار يك پل روی نهر ساخته بود. كشاورز با عصبانيت رو به نجار گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازی ؟ در همين لحظه برادر كوچتر از راه رسيد و با ديدن پل فكر كرد برادرش دستور ساختن آن را داده به همين خاطر از روی پل عبور كرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای كندن نهر معذرت خواست .
وقتی برادر بزرگتر برگشت نجار را ديد كه جعبه ی ابزارش را روی دوشش گذاشته بود و در حال رفتن است .كشاورز نزد او رفت و بعد از تشكر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشند .نجار گفت : دوست دارم بمانم ولی پل های زيادی هست كه بايد آن ها را بسازم