حکایت زاهد و رزق الهی از سری حکایت های مثنوی معنوی مولانا
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/11/09آن یکی زاهد شنود از مصطفی
که یقین آید به جان رزق از خدا
گر بخواهی ور نخواهی رزق تو
پیش تو آید دوان از عشق تو
از برای امتحان آن مرد رفت
در بیابان نزد کوهی خفت تفت
که ببینم رزق میآید به من
تا قوی گردد مرا در رزق ظن
کاروانی راه گم کرد و کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید
گفت این مرد این طرف چونست عور
در بیابان از ره و از شهر دور
ای عجب مردهست یا زنده که او
مینترسد هیچ از گرگ و عدو
آمدند و دست بر وی میزدند
قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند
هم نجنبید و نجنبانید سر
وا نکرد از امتحان هم او بصر
پس بگفتند این ضعیف بیمراد
از مجاعت سکته اندر اوفتاد
نان بیاوردند و در دیگی طعام
تا بریزندش به حلقوم و به کام
پس بقاصد مرد دندان سخت کرد
تا ببیند صدق آن میعاد مرد
رحمشان آمد که این بس بینواست
وز مجاعت هالک مرگ و فناست
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندانهاش را بشکافتند
ریختند اندر دهانش شوربا
میفشردند اندرو نانپارهها
گفت ای دل گرچه خود تن میزنی
راز میدانی و نازی میکنی
گفت دل دانم و قاصد میکنم
رازق الله است بر جان و تنم
امتحان زین بیشتر خود چون بود
رزق سوی صابران خوش میرود