داستان امانتداری از سری داستان های کلیله و دمنه
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/10/29روزها از پی هم میگذشت و آنها زندگی عادی خود را میگذراندند، تا اینکه در یکی از این روزها، بازرگان تصمیم گرفت که برای تجارت به یک سفر برود و اندوخته ای فراهم آورد. سرمایه وی که در کل زندگی جمع کرده بود حدود سیصد کیلو آهن بود که میخواست آن را به صورت امانت نزد دوستش بگذارد.
او که به امانتداری دوستش اطمینان کامل داشت سرمایه اش را نزد او گذاشت و با خیالی راحت به سفر رفت و بعد از تجارت و معامله ای که در سفر انجام داد، به خانه اش بازگشت. در مدتی که بازرگان در مسافرت بود دوستش که آهنها به امانت نزد او بود نقشههای زیادی کشید تا شاید بتواند آهنها را برای خود بردارد و سر بازرگان را کلاه بگذارد.
او انقدر فکر کرد و دسیسه و نیرنگهای مختلف را از نظر گذراند تا اینکه بالاخره راه حلی پیدا کرد. بعد از چند روز که از بازگشت بازرگان گذشته بود بازرگان برای گرفتن آهنها پیش دوستش رفت، اما همین که موضوع آهنها را پیش کشید. دوستش با تأسف ساختگی دستهایش را بر هم زده آهی کشید گفت متأسفم دوست عزیزم، من آهنها را در انبار خانه گذاشته بودم اما نتوانستم از آنها مراقبت کافی به عمل بیاورم و آنها را به امان خدا رها کردم در نتیجه موشها تمام آهنها را خوردند و حالا من خود را مقصر میدانم که چرا از امانت تو به قدر کافی مراقبت نکردهام.
بازرگان که میدانست موش نمی تواند آهن بخورد و این حیله را دوست به ظاهر امانتدارش برای تصاحب آهنها به کار برده است، گفت: عیبی ندارد دوست عزیز، تقصیر تو که نبوده، تو امانتدار خوبی بودی ولی موشها بی انصافند که ناغافل به آهنها حمله کرده و با دندانهای پولادینشان آهنها را قطعه قطعه کرده و خورده اند و شکمشان مانند یک پتک آهنین ورم کرده است! من ترا میبخشم و از تو میگذرم. همچنین از خیر آهنها نیز گذشتم.
درادامه دوست خیانتکار به بازرگان گفت: دوست عزیز، مهمان ما باش و امروز را بد بگذران. اما بازرگان گفت: نه، ممنونم، من کار دارم انشاءالله روز دیگری مزاحم خواهم شد. این را گفت و به سمت خانه اش بازگشت. مرد بازرگان در راه بازگشت به خانه پسر دوستش را دید و در این حال فکری به خاطرش رسید و بلافاصله به او گفت: پدرت به من گفته که تو را به خانه ببرم و او خود بعداً خواهد آمد و با این ترفند او را به خانه اش برد و آنجا نگه داشت.
مدتی گذشت و زمانی که از پسر دوست بازرگان خبری نشد، پدرش بسیار نگران شد و به دنبال پسرش از خانه بیرون آمده و به تمام جاهایی که امکان داشت او انجا باشد، رفت و عده ای را هم به دنبال او فرستاد اما از پسرش هیچ خبری نشد. در این زمان بازرگان به یک نفر گفت که پیغامی به دوستش بدهد به این صورت که بازرگان گفته است که پسرت را دیده در حالی که عقابی او را گرفته و پرواز کنان او را با خود به آسمان برده و در حالی که او را در چنگالهایش گرفته بود به سوی لانه اش میبرد.
وقتی دوست بازرگان این پیغام را دریافت کرد، فهمید که موضوع از چه قرار است و این نیرنگ و ترفند بازرگان برای پس گرفتن آهنهایش میباشد. پس به سمت خانه بازرگان رفت و به او گفت دوست عزیزم، به هوش و درایت تو آفرین میگویم. تو پسرم را به من بازگردان و آهنهایت را تحویل بگیر. من اشتباه کردم و طمع نمودم. از تو خواهش میکنم مرا ببخشی و آهنهایت را بازپس بگیری و پسر مرا هر چه زودتر به خانه بفرستی که مادرش از دوری او سخت بیمار گشته است.
در این حال بازرگان گفت: من به هیچ وجه نمی خواستم که برای کسی ناراحتی پیش بیاید ولی تو با آن کاری که کردی مرا مجبور کردی که این کار را انجام دهم البته من از بابت بیماری همسرت بسیار متاسفم و امیدوارم با دیدن پسرش بهبودیش را هر چه زودتر به دست بیاورد.
در این حال دوستش گفت: همینطور است و او فقط از دوری پسرش ناخوش است و به محض دیدن او حالش کاملاً خوب خواهد شد.
پس بازرگان او را به خانه دعوت کرد و پسرش را صحیح و سالم به او تحویل داد در حالی که پسر نیز از ماندن پیش بازرگان به هیچ وجه ناراحت نشده بود بلکه خوشحال هم بود زیرا در آنجا به او خیلی خوش گذشته بود و بازرگان هر چه که خواسته بود در اختیارش گذاشته بود.
بعد از آن دوست بازرگان و پسرش به همراه بازرگان به سمت خانه مرد طمعکار حرکت کردند تا آهنهای بازرگان را باز پس دهد و همسرش را نیز از نگرانی و تشویش بیرون آورد.
آنها وقتی به خانه رسیدند همسرش از دیدن پسر بی نهایت خوشحال شد و بیماری خود را کاملاً فراموش کرد. مرد طماع نیز آهنها را به بازرگان بازگرداند و قول داد که دیگر در امانت، خیانت نکند. بعد از این ماجرا، آنها سالها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و دوستهای بسیاری خوبی برای هم بودند چون این اتفاق برای دوست بازرگان تجربه بسیار عبرت آموزی بود.