داستان آموزنده امانتداری قاضی
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/10/24به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت: میخواهم به مسافرت بروم و از شما درخواست دارم که طلاهایم را نزد خود خود به امانت نگهدارید که وقتی از سفر بازگشتم از شما پس بگیرم و چون شما قاضی هستید به هیچ شخص دیگری اعتماد نکردم.
قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار و برو.
مدتی بعد آن وقتی از سفر برگشت، به نزد قاضی آمد و گفت بنده از سفر برگشتم لطفا طلاهایم را بده. قاضی به او گفت: چه میگویی؟ من اصلا تو را تا به حال ندیده ام و نمی شناسم.
مرد ناراحت شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد، حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را از او درخواست کن.
در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت: من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام.
در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. آن طلاهایم را که نزد تو گذاشته ام به من پس بده.
قاضی گفت: این کلید صندوق است. پولت را بردار و برو.
بعد از دو روز قاضی به نزد حاکم رفت تا دربارهی آن موضوع با هم صحبت کنند. پس حاکم گفت:ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشوری به تو !
حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم !؟
سپس دستور به برکناری قاضی را داد.
پیامبر می فرماید: به زیادی نماز ، روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.