شعر نو آوای درون از شاعر معاصر فریدون مشیری
خواندنی › شعر و ادبیات
- 97/09/06اما من به چشم خويش می بينم
که مردی پيش چشم خلق بی فرياد می ميرد
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابيده شمشيری
نه تا پر در ميان سينه اش تيری
کسی را نيست بر اين مرگ بی فرياد تدبيری
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش می بينم
به آن تندی که آتش می دواند شعله در نيزار
به آن تلخی که می سوزد تن آيينه در زنگار
دارد از درون خويش می پوسد
بسان قلعه ای فرسوده کز طاق و رواقش خشت می بارد
فرو می ريزد از هم
در سکوت مرگ بی فرياد
چنين مرگی که دارد ياد
کسی آيا نشان از آن تواند داد
نمی دانم
که اين پيچيده با سرسام اين آوار
چه می بيند درين جان های تنگ و تار
چه ميبيند درين دل های ناهموار
چه ميبيند درين شب های وحشت بار
نمی دانم
ببينيدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمی بيند کسی اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را
صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را
کسی باور نخواهد کرد