اشعاری زیبا و احساسی درباره دختر
خواندنی › شعر و ادبیات
- 99/04/03شعر درباره دختر از قیصر امین پور
بوی بهشت می شنوم از صدای تو
نازکتر از گل است گلِ گونه های تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه ی خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم ؛ که بریزم به پای تو
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو
بگذار با تو عالم خود را عوض کنم :
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو
این حال و عالمی که تو داری ؛ برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
شعر درباره روز دختر از الهه مرتضایی
شهزاده شیرین من! برخیز
امروز روز توست، جادو باش!
از پشت پستوی غزل، امشب
بیرون بیا… زیباترین قو باش!
در راه رفتن هات دقت کن!
نازک قدم بردار!… «آهو» باش!
شعری بخوان از دفتر خیام
با شهریار عاشقت، «تا» کن!
همراه مولانا به رقص آی و
با شمس تبریزی غزل گو باش!
تا شاعرانت مست برخیزند،
شوری برانگیزان، هیاهو باش!
شهزاده ی من، دختر شرقی!
تندیسی از سحر و فریب و ناز
تو شاهکار خالقی! امشب
چون عشوه پردازی پریخو باش!
امروز روز توست در تقویم
روزت مبارک بانوی خورشید!
پیراهنی از نور بر تن کن!
در برکه ات زیباترین «قو» باش!
شعر احساسی برای دخترم از راضیه فرهودی
گریه نکن دخترم دنیا آتیش میگیره
بخند اگرچه انگار برای خنده دیره
عروسک قصه ام دنیای ما کوچیکه
گریه کنی میدزدن اشکاتو چیکه چیکه
میرن با اشک چشمات قصر بلور میسازن
تو قصر اشکای تو صف میکشن مرد و زن
آدمکا میخندن به گریه ی شبونه
خوب بلدن برقصن به ساز این زمونه
آدمکای اینجا آدمای تو خالی
هیچ وقت نمیفهمن تو توی چه حس و حالی
گریه نکن دخترم دنیا ی ما سیاهه
از اینجا تا شهر نور بدون که خیلی راهه
بزرگ میشی میبینی دنیا پر از فریبه
یه وقتی اشک نریزی تو این همه غریبه
اگه یه روزی چشمات به این ترانه افتاد
اگه یه روزی غصه کار دس چشم تو داد
بدون که آغوش من مامن گریه هاته
تو غصه هات مادرت یک دل سیر باهاته
شعر روز دختر از علی محمد مودب
آرزو کردم خدا را گوهری
سالم و زیبا نگارین اختری
بر سرم او ریخت یکدنیا گهر
داد ما را او ز رحمت دختری
دختری مانند گل زیبا و پاک
از همه ناراستیها او بری
او گل کاشانه ما میشود
میکند بر ماهتاب او سروری
لطف حق شامل شده بر حال ما
میگشاید یک به یک بر ما دری
خنده بر لب دارد و نوری به چشم
با نگاهش میکند افسونگری
من چه خوشبختم که دارم دختری
دختری زیبا رخی تاج سری
او شده نور دو چشمان پدر
میفروشم فخر بر انس و پری
بارالهی لطفت از حد شد فزون
بازهم کردی تو بنده پروری
دوست دارم تا بگویم بشنود
حرف دل با شعر زیبای دری
دخترم زیبا گلم ای عشق من
در نگاهم از همه عالم سری
کاش میشد تا ببینی در دلم
کز همه خوبان عالم برتری
من برایت آرزو دارم همه
خوبی و پاکی و نیکو اختری
چشم واکن که تماشایی دیدار شوم
دیده بگشا که به هوش آیم و بیدار شوم
جلوه کن دخترم، ای خاطره صبح ازل!
تا منِ گمشدهتر نیز پدیدار شوم
گریهات را غزل شادتری خواهم خواند
اگر از شاعری غصه سبکبار شوم
بیشک انگار نبوده است و نبودم به جهان
گرنه در آینه چشم تو تکرار شوم
پدر! آری پدر! آن واژه که خواهم خندید
سالها، هر چه به فرمان تو احضار شوم
دخترم! پنجرهی تازه دیدار خدا
چهره بگشا! نکند یکسره دیوار شوم
شعر احساسی درباره دختر از سعید مطوری
در مسیر خواستن سبزی دشت
دخترم شاخه گل مریمی کاشت
از دل پاک و قشنگ و زیبا
آرزوی همدم یکرنگی داشت
من و او هر دو به زیبایی عشق
توی دشت همیشه عاشق
گل زیبای شقایق کاشتیم
بوی گیسوی پراکنده ز باد
بلبلی از ته دل زد فریاد
که تو ای شبنم گلبرگ قشنگ
من همانم که خواستی بیرنگ
خانه ی عشق من و رمز وجود
از برای تو تولد شده و خواهد بود...
شعر روز دختر از فروغ فرخزاد
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویائی
دخترك افسانه میخواند
نیمه شب در كنج تنهائی:
بیگمان روزی زراهی دور
میرسد شهزادهای مغرور
میخورد بر سنگفرش كوچههای شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
تار و پود جامهاش از زر
سینهاش پنهان بزیر رشتههائی از در و گوهر
میكشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد...... پرهای كلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته میگویند
«آه ... او با این غرور و شوكت و نیرو»
« در جهان یكتاست »
« بیگمان شهزادهای والاست»
دختران سر میكشند از پشت روزنها
گونههاشان آتشین از شرم این دیدار
سینهها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یك پندار
« شاید او خواهان من باشد »
لیك گوئی دیده شهزاده زیبا
دیده مشتاق آنان را نمیبیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمیچیند
همچنان آرام و بی تشویش
میرود شادان براه خویش
میخورد بر سنگفرش كوچههای شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
مقصد او ..... خانه دلدار زیبایش
مردمان از یكدیگر آهسته میپرسند
«كیست پس این دختر خوشبخت؟ »
ناگهان در خانه میپیچد صدای در
سوی در گویی زشادی میگشایم پر
اوست ... آری ... اوست
« آه، ای شهزاده، ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب میدیدم كه میآیی»
زیر لب چون كودكی آهسته میخندد
با نگاهی گرم و شوقآلود
بر نگاهم راه میبندد
«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی
ای نگاهت بادهای در جام مینایی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی
ره، بسی دور است
لیك در پایان این ره... قصر پر نورست»
مینهم پا بر ركاب مركبش خاموش
میخزم در سایه آن سینه و آغوش
میشوم مدهوش
باز هم آرام و بی تشویش
میخورد بر سنگفرش كوچههای شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
میكشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته میگویند
« دختر خوشبخت!... »
« دختر خوشبخت!... »
« دختر خوشبخت!... »