شعر من این جا بس دلم تنگ‌ است از مهدی اخوان ثالث

خواندنیشعر و ادبیات

- 97/08/10
شعر من این جا بس دلم تنگ‌ است از مهدی اخوان ثالثبسان رهنوردانی که در افسانه‌ ها گويند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوب‌ دست خيزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مه‌ گون فضای خلوت افسانه گیشان راه می‌ پويند،
ما هم راه خود را می‌ کنيم آغاز.
سه ره پيداست.
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثی که‌ ش نمی‌ خوانی بر آن ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام.
سه ديگر: راه بی‌ برگشت، بی‌ فرجام.
من اينجا بس دلم تنگ‌ ست
و هر سازی که می‌ بينم بدآهنگ‌ ست.
بيا ره‌ توشه برداريم،
قدم در راه بی‌ برگشت بگذاريم،
ببينيم آسمان "هر کجا" آيا همين رنگ‌ ست؟
تو دانی کاين سفر هرگز بسوی آسمان ها نيست.
سوی بهرام، اين جاويد خون‌آشام،
سوی ناهيد، اين بد بيوه‌ ی گرگ قحبه‌ ی بی‌ غم،
که می‌ زد جام شومش را به جام حافظ و خيام،
و می‌ رقصيد دست‌ افشان و پاکوبان بسان دختر کولی،
و اکنون می‌زند با ساغر "مک‌ نيس" يا "نيما"
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما،
سوی اين ها و آن ها نيست.
بسوی پهن‌دشت بی‌ خداوندی‌ ست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر بخاک افتند.
بهِل کاين آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسيح و ديگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کان خوبان
پدرشان کيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟
بيا ره‌ توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
بسوی سرزمين هايی که ديدارش،
بسان شعله‌ی آتش،
دواند در رگم خونِ نشيط زنده‌ ی بيدار.
نه اين خونی که دارم، پير و سرد و تيره و بيمار.
چو کرم نيمه‌ جانی بی‌ سر و بی‌ دم
که از دهليز نقب‌ آسای زهراندود رگ هايم
کشاند خويشتن را، همچون مستان دست بر ديوار،
بسوی قلب من، اين غرفه‌ ی با پرده‌ های تار
و می‌ پرسد، صدايش ناله‌ ای بی‌نور:
"کسی اينجاست؟
هلا! من با شمايم، های! ... می‌پرسم کسی اينجاست؟
کسی اينجا پيام آورد؟
نگاهی، يا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست‌ مانندی؟"
و می‌ بيند صدايی نيست، نور آشنايی نيست، حتی از نگاه مرده‌ ای هم رد پايی نيست.
صدايی نيست الا پت‌ پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می‌ رود بيرون، به سوی غرفه‌ ای ديگر،
به‌ اميدی که نوشد از هوای تازه‌ ی آزاد،
ولی آنجا حديث بنگ و افيون است
از اعطای درويشی که می‌خواند:
"جهان پيرست و بی‌ بنياد، ازين فرهادکش فرياد ..."
advertising