شعر و داستان نزاع چهار نفر بر سر انگور از سری داستان های مثنوی معنوی
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/09/16
روزی چهار نفر دوست بودند، عرب، ترک، رومی و ایرانی . مردی به آن ها یک دینار پول داد. ایرانی گفت: انگور بخریم و بخوریم. عرب گفت: نه! من عنب میخواهم, ترک گفت: بهتر است اُزوُم بخریم. رومی گفت: دعوا نکنید! استافیل میخریم, آن ها به توافق نرسیدند. هر چند همه آن ها یک میوه، یعنی انگور میخواستند. از نادانی مشت بر هم میزدند. زیرا راز و معنای نامها را نمیدانستند. هر کدام به زبان خود انگور میخواست. اگر یک مرد دانای زبان دان آن جا بود، آن ها را آشتی میداد و میگفت من با این یک دینار خواسته همه ی شما را میخرم، یک دینار هر چهار خواسته شما را بر آورده میکند. شما دل به من بسپارید، خاموش باشید. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نامها را میدانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقیقت یک چیز است.چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این بانگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت این بنم
من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جملهتان را میدهم
چونک بسپارید دل را بی دغل
این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد
چار دشمن میشود یک ز اتحاد
گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو








