داستان زیبای تابلوی زندگی از سری داستان های شیوانا
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/09/05وقتی سروصدا خوابید شیوانا مرد را به کناری کشید و از او پرسید: آیا تو واقعا قصد داری آن ها را ترک کنی و تنها به حال خود رها کنی؟ مرد با شیطنت لبخندی زد و گفت: البته که نه! من فقط می خواهم از ترس بدون من بودن به حرفهایم را گوش کنند و از من اطاعت کنند.
شیوانا با ناراحتی سرش را و گفت: این کار تو عاقبت خوبی ندارد. تو با این کارت آن ها را وادار می کنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده در ذهنشان زندگی بدون تورا ترسیم کنند.
مرد خوش سیما با صدای بلند به شیوانا خندید و در جلوی جمع سوال شیوانا را برای همه تکرار کرد و با حالتی تمسخر آمیز گفت: چه کسی به این مرد را استاد می داند؟ او نمی داند که زن و فرزند من قادر به چنین کاری نیستند.
شیوانا آهی کشید و سکوت کرد و هیچ نگفت. چند روز بعد کاروان به دهکده ای رسید . برای تامین آب و غذا مدتی توقف کرد و سپس به راه خود ادامه داد. شب هنگام مرد خوش سیما فریاد زنان به سوی شیوانا آمد و در حالی که از ناراحتی بر سر و صورت خود می زد گفت: استاد! به دادم برسید. زن و فرزندانم مرا ترک کرده اند و گفته اند دیگر علاقه ای به با من بودن ندارند! همیشه من آن ها را تهدید به ترک و تنهایی می کردم و اکنون آن ها این بلا را بر سر من آورده اند. آخر آن ها چگونه تنها و بدون من زندگی کردن را انتخاب کرده اند؟
اهل کاروان دور مرد بیچاره جمع شدند و او را دلداری دادند. شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت: به تو گفتم که مگذار آن ها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی زندگی را بدون تو تصور کنند. در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن ، آن ها را به آینده ای تاریک نوید می دادی ، آن ها در ذهن خود دنیای بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه های جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی و در آن حضورت دیگر ضرورتی نداشت ، جایگزین شد. متاسفم دوست من! ترس و دلهره می تواند از هر انسانی یک نقاش بسازد و انسان عاقل هرگز کاری نمی کند که دیگران طرح نقشی بدون حضور او را روی تابلوی زندگی خود بکشند!
برخیز و به توقفگاه قبلی برگرد و تا دیر نشده سعی کن در تابلو ی جدیدی که آن ها تازه کشیده اند ، جایی برای خود دست و پا کنی! البته الآن دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر عمر نمی توانی آن ها را به رفتن خودت تهدید کنی! هرگاه چنین کنی آن ها تابلو یی که الآن کشیده اند را مقابل چشمانت علم می کنند و می گویند: خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است!