حکایت فقیر آزاده و پادشاه از گلستان سعدی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/08/08
حکایت فقیر آزاده و پادشاه از گلستان سعدیفقیری وارسته و آزاده، در گوشه ای نشسته بود، پادشاهی از کنار او گذشت. آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگی را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.
پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت، از آن فقیر وارسته رنجیده خاطر شد و گفت: این گروه خرقه پوشان (لباس پر وصله پوش) هم چون جانوران بی معرفتند که از آدمیت بی بهره می باشند.
وزیر نزدیک فقیر آمد و گفت: ای جوانمرد! سلطان روی زمین از کنار تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردی و شرط ادب را در برابرش به جا نیاوردی؟
فقیر وارسته گفت: به شاه بگو از کسی توقع خدمت و احترام داشته باش که از تو توقع نعمت دارد. وانگهی شاهان برای نگهبانی ملت هستند، ولی ملت برای اطاعت از شاهان نیستند.
پادشه پاسبان درویش است
گر چه رامش به فر دولت او است
گو سپند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت او است
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل از مجاهده ریش
روز کی چند باش تا بخورد
خاک مغز سر خیال اندیش
فرق شاهی و بندگی برنخاست
چون قضای نوشته آمد پیش
گر کسی خاک مرده باز کند
ننماید توانگر و درویش
سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت، به او گفت: حاجتی از من بخواه تا برآورده کنم.
فقیر وارسته پاسخ داد: حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهی.
شاه گفت: مرا نصیحت کن.
فقیر وارسته گفت:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کین دولت و ملک می رود دست به دست
advertising