حکایتی پندآموز از گلستان سعدی در باب سیرت پادشاهان

خواندنیداستان و حکایات

- 97/12/02
حکایتی پندآموز از گلستان سعدی در باب سیرت پادشاهانیکی از شاهان عجم، پیر فرتوت و رنجور شده بود، به طوری که دیگر امید به ادامه زندگی نداشت. در این هنگام سواری نزد او آمد و گفت: مژده باد به تو که فلان قلعه را فتح کردیم و دشمنان را اسیر نمودیم و همه سپاه و جمعیت دشمن در زیر پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.
شاه رنجور، آهی سرد کشید و گفت: این مژده برای من نیست، بلکه برای دشمنان من یعنی وارثان مملکت است.
بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته، برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشم! وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدیگر بکنید
بر من او فتاد دشمن کام
آخر ای دوستان حذر بکنید
روزگارم بشد به نادانی
من نکردم شما حذر بکنید
advertising