حکایت زیبای آرامش در سایه قناعت از گلستان سعدی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/08/09
حکایت زیبای آرامش در سایه قناعت از گلستان سعدیعمر یکی از شاهان، به پایان رسید. چون جانشین نداشت چنین وصیت کرد: صبح، نخستین شخصی که از دروازه شهر وارد گردید، تاج پادشاهی را بر سرش بگذارید و کشور را در اختیارش قرار دهید. رجال مملکت در انتظار صبح به سر بردند. از قضای روزگار نخستین کسی که از دروازه شهر وارد شد، یک نفر گدا بود که تمام داراییش یک لقمه نان و یک لباس پروصله، بیش نبود.
ارکان دولت و شخصیت های برجسته کشور، مطابق وصیت شاه، تاج شاهی بر سر گدا نهادند و کلیدهای قلعه ها و خزانه ها را به او سپردند. او مدتی به کشورداری پرداخت طولی نکشید که فرماندهان از اطاعت او سرباز زدند و دشمنان در کمین و شاهان اطراف بنای مخالفت با او را گذاشتند. قسمتی از کشورش را تصرف نمودند و از کشور جدا ساختند.
گدای تازه به دوران رسیده خسته شد و خاطرش بسیار پریشان گشت. یکی از دوستان قدیمش از سفر باز گشت. دید دوستش به مقام شاهی رسیده، نزد او آمد و گفت:
شکر و سپاس خداوندی را که گل را از خار بیرون آورد و خار را از پای خارج ساخت و بخت بلند تو را به پادشاهی رسانید و در سایه اقبال سعادت به این مقام ارجمند نایل شدی. ان مع العسر یسراً: همانا با هر رنجی، آسایشی وجود دارد.
شکوفه گاه شگفته است و گاه خوشیده
درخت، وقت برهنه است و وقت پوشیده
شاه جدید، که از پریشانی دلی ناآرام داشت به دوست قدیمیش رو کرد و گفت: ای یار عزیز! به من تسلیت بگو که جای تبریک نیست. آنگه که تو دیدی، غم نانی داشتم و امروز تشویق جهانی. در آن زمان که گدا بودم تنها برای نان غمگین بودم، ولی اکنون برای جهان، غمگین و پریشانم.
اگر دنیا نباشد دردمندیم
و گر باشد به مهرش پایبندیم
حجابی، زین درون آشوبتر نیست
که رنج خاطر است، ار هست و گر نیست
مطلب گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتی است هنی
گر غنی زر به دامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکنی
کز بزرگان شنیده ام بسیار
صبر درویش به که بذل غنی
اگر بریان کند بهرام، گوری
نه چون پای ملخ باشد زموری؟
advertising