داستان بنده خدا و چوب خدا از سری داستان های مثنوی معنوی مولانا
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/11/06
مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را میکنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میکنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا میزنی؟ مرا میکشی. صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا میزند. من ارادهای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.
آن يکی می رفت بالای درخت
می فشاند آن ميوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرميت کو چه می کنی
گفت از باغ خدا بنده خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا
عاميانه چه ملامت می کنی
بخل بر خوان خداوند غنی
گفت ای ايبک بياور آن رسن
تا بگويم من جواب بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
می زد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمی بدار
می کشی اين بی گنه را زار زار
گفت از چوب خدا اين بنده اش
می زند بر پشت ديگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عيار
اختيارست اختيارست اختيار








