داستان موسی و شبان از مثنوی مولوی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/08/29
داستان موسی و شبان از مثنوی مولویحضرت موسی در راهی شبانی دید که با خدا سخن می‌گفت. شبان می‌گفت: ای خدای بزرگ تو کجا هستی تا نوکر تو شوم کفش‌ هایت را تمیز کنم، سرت را شانه کنم، لباس‌ هایت را بشویم و پشه‌ هایت را بکشم، شیر برایت بیاورم، دستت را ببوسم، پایت را نوازش کنم، رختخوابت را تمیز و آماده کنم. بگو کجایی؟ ای خدا. همه بزهای من فدای تو باد، های و هوی من در کوه‌ها به یاد توست. چوپان فریاد می‌زد و خدا را جستجو می‌کرد.
موسی پیش او رفت و با خشم گفت: ای مرد احمق، این چگونه سخن گفتن است؟ با چه کسی می‌ گویی؟ ای بیچاره، تو دین خود را از دست دادی، بی‌دین شدی، بی‌ادب شدی. ای چه حرف های بیهوده و غلط است که می‌ گویی؟ خاموش باش، برو پنبه در دهانت کن تا خفه شوی, شاید خدا تو را ببخشد. حرف‌ های زشت تو جهان را آلوده کرد، تو دین و ایمان را پاره پاره کردی، اگر خاموش نشوی آتش خشم خدا همه جهان را خواهد سوخت.
چوپان از ترس، گریه کرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی من پشیمانم جان من سوخت و بعد چوپان، لباسش را پاره کرد. فریاد کشید و به بیابان فرار کرد.
خداوند به موسی فرمود: ای پیامبر ما، چرا بنده ما را از ما دور کردی؟ ما ترا برای وصل کردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا کردن. ما به هر کسی یک خلاق و روش جداگانه داده‌ ایم. به هر کسی زبان و واژه‌ هایی داده‌ ایم. هر کس با زبان خود و به اندازه فهم خود با ما سخن می‌ گوید. هندیان زبان خاص خود دارند و ایرانیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر. پادشاه زبانی دارد و گدا و چوپان هر کدام زبانی و روشی و مرامی مخصوص خود. ما به اختلاف زبان ها و روش‌ ها و صورت‌ ها کاری نداریم کار ما با دل و درون است. ای موسی, آداب دانی و صورت‌ گری جداست و عاشقی و سوختگی جدا. ما با عشقان کار داریم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دین عشق لفظ و صورت می‌ سوزد و معنا می‌ ماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمی‌ خواهیم ما سوز دل و پاکی می‌ خواهیم. موسی چون این سخن‌ ها را شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. ردپای او را دنبال کرد. موسی چوپان را یافت او را گرفت و گفت: مژده مژده که خداوند فرمود:

هیچ ترتیبی و آدابی مجو // هر چه می‌ خواهد دل تنگت، بگو
advertising