داستان زیبای چه کشکی چه پشمی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/08/16
داستان زیبای چه کشکی چه پشمیچوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت.
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌ برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صورتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی‌ تری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌ دهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایین‌ تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌ کنی؟ آن ها را خودم نگهداری می‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می‌ دهم.»
وقتی کمی پایین‌ تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بی‌ مزد نمی‌ شود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.»
advertising