داستان جوان معصیت کار در قوم بنی اسراییل

خواندنیداستان و حکایات

- 97/10/24
داستان جوان معصیت کار در قوم بنی اسراییلدر بنی اسرائیل جوان فاسقی بود که در زمان حضرت موسی علیه السلام، اهل شهر از معصیت او به تنگ آمده بودند به موسی خطاب شد، که او را بیرون کن. حضرت موسی بیرونش کرد. به قریه ای رفت. از آنجا نیز بیرونش کردند، بالای کوهی و در میان غاری رفت و در آنجا مریض شد و کسی نبود که او را پرستاری کند. صورت روی خاک گذارد و عرض کرد:
یا رب لو کانت والدتی عند راسی لرحمتنی و بکت علی ذلی و غربتی...
پروردگارا! اگر پدر و مادر من حاضر بودند برای غربت من گریه می کردند، الهی حال که پدر و مادر را از من قطع کردی، رحمتت را از من قطع مکن و چنانچه دل مرا به آتش فراق آنها سوزاندی به آتش غضب خود مسوزان.
همین که این مناجات را کرد به حور و غلامان خطاب شد بصورت پدر و مادر و فرزندان او شوند و در پیش او حاضر شوند، آن جوان چشم گشود و آنها را دید و خوشحال شد و از دنیا رفت.
به حضرت موسی علیه السلام خطاب شد، ای موسی یکی از بندگان شایسته ما در فلان موضع مرده است. بسوی او برو و او را غسل بده و کفن کن، نماز بر او بخوان و او را دفن کن. موسی به غار آمد و دید همان جوان فاسق است.
عرض کرد: الهی مگر این همان جوان فاسق نیست که امر کردی از شهر و قریه بیرونش کنم.
خطاب شد: ای موسی بواسطه مرض او و بواسطه دور بودن او از وطنش و اقرار کردن به گناهش به او رحم کردم. ای موسی هرگاه غریب بمیرد ملائکه آسمان و زمین ترحماً برای غربتش گریه می کنند، چگونه من او را رحم نکنم و حال آنکه غریب است و منم ارحم الراحمین
advertising