شعر مناجات شبان با خدا از مثنوی معنوی

خواندنیشعر و ادبیات

- 97/08/29
شعر مناجات شبان با خدا از مثنوی معنویدید موسی یک شبانی را به راه
کو همی‌ گفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه‌ ات شویم شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان
گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار
پنبه‌ ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست
آفتابی را چنین ها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست
گر همی‌ دانی که یزدان داورست
ژاژ و گستاخی ترا چون باورست
دوستی بی‌ خرد خود دشمنیست
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
با کی می‌گویی تو این با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بنده‌ شست این گفت تو
آنک حق گفت او منست و من خود او
آنک گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور او تنها نشد
آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ ست
در حق آن بنده این هم بیهده‌ ست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
وحی آمد سوی موسی از خدا
بنده ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام
هر کسی را اصطلاحی داده‌ام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلک تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
advertising