رمان غم انگیز شنل پاره اثر نینا بربروا نویسنده روس
خواندنی › کتاب و رمان
- 98/02/22نویسنده رمان شنل پاره
رمان دردناک شنل پاره اثر نویسنده روس، نینا بربروا است که بیشباهت به زندگی خود او نیست. نینا در خانوادهای مرفه در پتربورگ به دنیا آمد و در نوجوانی شاهد انقلاب و فروپاشی نظم حاکم بر جامعه روسیه بود. او در گرماگرم انقلاب با مفهوم نابرابری اجتماعی آشنا شد و سختی و محرومیت را با گوشت و پوست خود حس کرد. او که زندگی پر ماجرایی داشته، دختری از مادری روسی و پدری ارمنی که به قول خودش تا آن زمان فقر را از خلال کتابها میشناخت. خواندن زندگینامه او در مقدمه کتاب، به فهم داستان نیز کمک میکند.
مترجم و انتشارات رمان شنل پاره
مترجم این اثر فاطمه ولیانی می باشد و انتشارات ماهی آن را به چاپ رسانیده است.
درونمایه و خلاصه رمان شنل پاره
این رمان ماشین زمانی است که مخاطب خود را به حاشیه شهر پترزبورگ و پاریس نیمه اول قرن بیستم میبرد. و او را با تجربهای از زیستن با خانوادهای کوچک -که در حومه شهر زندگی میکنند- در میدان بستهای از اندوه و رنج شریک میکند. داستان تقریبا شخصیتهای اندکی دارد و این برای مخاطبی که در داستانهای پر ازدحام آدمها، ممکن است گیج و منگ شود، شرایط مناسبی را فراهم میکند. داستان شاید روایتی از دلبستگی و علاقه دختری به نام ساشا (که راوی داستان است) به خواهر بزرگترش باشد؛ ولی در حقیقت داستان تنهایی تاریک و دردناک آدمهایی است که گناهانشان نیز معصومانه و ترحمبرانگیز است. آدمهایی که خود را در تغییر دادن شرایطشان ناتوان میبینند و از اینرو نا امیدی بر زندگیشان سایه افکنده است. در این کتاب نویسنده روح سرکش یک انسان سرخورده را با تمام دغدغه ها و جوششها و کسالتهایش، برای مخاطب، عریان به تصویر می کشد.
داستان به این قرار است زندگی ساشا همراه با همه سختیهای آن در روسیه رخ میدهد. اما پس از مدتی خانواده ساشا به فرانسه نقل مکان میکنند و بخش دوم زندگی ساشا آغاز میشود. بخشی که با ورود به پاریس انتظار میرود بهتر از بخش اول باشد چراکه پاریس چیزهای متفاوتی تداعی میکند و به طور حتم باید بهتر از روسیه باشد اما آیا واقعا میتوان از انقلاب روسیه گذر کرد و در دنیایی بهتر و به دور از جنگ زندگی را ادامه داد؟
در تمام این سالها، ساشا با تصور و تصویر مردی که شوهر خواهر اوست و در زمان کودکی بعنوان یک اسطوره، بخش عظیمی از توجهش را به خود معطوف کرده بود، زندگی می کند.
این مرد تمام وجودش را مسحور خود می کند. جوری که ساشا در سالهای بعد از آن، تمام نکبت زندگی، ساعتهای کار طولانی، بیماری و مرگ پدرش، جمعه های کسالت بار و آلوده دوستهای وی و بعبارتی تمام محرومیتش از زندگی شایسته را، بواسطه جوشش گنگی که در کودکی به او تزریق شده بود، تحمل می کند.
پس از گذر سالها در حوالی 30 و اندی سالگی، ساشا یک نامه از وی دریافت می کند با این مضمون که راغب است وی را ببیند... و در ملاقاتی که با وی دارد، می فهمد که مدتهاست از خواهرش جدا شده است و در پاریس زندگی می کند و تقاضای وی از ساشا این است که شرایطی را فراهم کند تا او بتواند با پدرش صحبت کند؛ چون از عذاب وجدان شدیدی رنج می برد، اینکه دخترش را از وی ربوده است...
و اما ساشا... بعد از گفتن اینکه پدرش مدتیست از دنیا رفته، اتفاقی که در وی می افتد یک شکست سنگین درونیست؛ انگار دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، وقتی می بیند مردی که تمام عمرش را بر پایه یک تصویر باشکوه از وی ساخته بود، چیزی نبود که تصورش را داشت... روایت کتاب با این جملات خاتمه می یابد:
"اشیای دور و برمان همچنان شکننده تر می شوند. هریک از آنها یگانه است و شئ دیگری جایش را نخواهد گرفت. آدمها هر دم فرّارتر می شوند. وقتی در حال رفتن می بینمشان، تصور می کنم به زودی بازخواهند گشت. همه چیز ناپدید می شود: نان، کاغذ، صابون، نفت و طلا. خود دنیا به سمت نابودی اش پیش می رود و در این نابودی عمومی، نوری متبرک که دیگر نه از ستاره ای که مدتهاست خاموش شده بلکه از مهی براق و لرزان برمی خیزد، دوباره، بی رمق، برای من سوسو می زند"
انگار همین عبارت " نه از ستاره ای که مدتهاست خاموش شده" جهان بینی جدید او را به تصویر می کشد. انگار دریچه دیگری برای دیدن و زمین تازه ای برای روییدن لازم است.
گزیده هایی از رمان شنل پاره
- در تمام طول زندگیام در پاریس، خاطرهای را نگاه داشتم که در من زندگی میکرد و نفس میکشید، گاه تغییر شکل مییافت، بزرگ میشد، قدرت میگرفت و گاه تضعیف و ذوب میشد تا دوباره جان بگیرد. این خاطره در من حضور داشت و اغلب به من حس خوشبختی میداد. مرا مطمئن میکرد که وجود همدلیِ جدی و پرمهر میان انسانها ممکن است.
- در پشت جلد کتاب آمده:
شنل کهنه را از یک صندوق قدیمی بیرون آوردیم که در خانهی پدربزرگ ماندگار شده بود. با وجود قدیمی بودن و بیدخوردگی، باشکوه است. میتوان خود را سر تا پا در میان آن پوشاند و از سرما مصون ماند. ما بلایای زیادی را از سر گذرانده بودیم. از هیچچیز نمیهراسیدیم و مصیبتهای دیگری نیز در پیش داشتیم. دعاها را فراموش کرده بودیم. زندگی امیدها را از ما ستانده بود. دعاها و امیدها از میانمان رخت بربسته بودند، بیبازگشت. امروز زمانهی دیگری است. من باید به سویی بروم و تو به سویی دیگر. ما این شنل کهنه را دو پاره خواهیم کرد.