داستان زیبای تولد ششمین دختر

خواندنیداستان و حکایات

- 97/09/21
داستان زیبای تولد ششمین دخترمعلم مدرسه ای با اینکه زیبا و اخاق خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود به همین دلیل دانش آموزان کنجکاوانه از او پرسیدند چرا با اینکه دارای زیبایی و اخلاقی خوب هستی هنوز ازدواج نکرده ای
معلم گفت بگذارید برایتان داستانی تعریف کنم. روزی زنی بود که پنج دختر داشت شوهرش آن زن را تهدید کرده بود که اگر بر دیگر دختر بیاورد او را سر راه می گذارد خواست خداوند این بود که بار دیگر آن زن دختری به دنیا بیاورد پدر دخترک آن دختر را برد و هر شب کنار میدان شهر رها میکرد.صبح که می امد میدید که کسی آن طفل را نبرده. تا هفت روز این کار ادامه داشت.مادر آن طفل نیز هرشب برای طفلش دعا می کرد و او را به خدا می سپارد. خلاصه اینکه آن مرد خسته شد و آن کودک را به خانه باز گرداند.مادر طفل خیلی خوشحال شد و بار دیگر نیز حامله شد اما این بار خیل نگران بود که مبادا بار دیگر دختر به دنیا بیاورد. اما خواست خداوند این بود که این بار فرزند پسر باشد.ولی با تولد اولین فرزند پسر دختر بزرگتر فوت کرد.آن زن بار دیگر حامله شد و باز پسری به دنیا آورد اما دختر دوم نیز فوت کردتا اینکه زن پنج پسر به دنیا آورد و پنج دختر او فوت کردند.و فقط همان دخترشان که پدر خانواده میخواست او را سر راه بگذارد زنده ماند مادر فوت کرد و فرزندان همگی بزرگ شدند.
خانم معلم از شاگردانش پرسید آیا میخواهید بدانید آن دختر که پدرش میخواست از شرش خلاص شود چه کسی بود؟
آن دختر من هستم و به این دلیل تا به حال ازدواج نکرده ام چون پدرم پیر و ناتوان است و احتیاج به کمک دارد و کسی نیست که از او مراقبت و نگهداری کند. من مراقب او هستم و پنج پسری که گفتم یعنی برادرانم فقط گاه گاه به او سر می زنند و از او خبر میگیرند.پدرم همیشه گریه می کند و از کاری که در کوچکی در حق من کرده نادم و پشیمان است.
چه بسا چیزهایی که دوست ندارید و ناپسند می انگارید اما برای شما در آن خیری نهفته باشد.به قضا و قدر الهی راضی باشید تا طعم خوشبختی را بچشید.
advertising