داستان زیبای گاو فربه و طبابت حکیم بوعلی سینا

خواندنیداستان و حکایات

- 97/09/11
داستان زیبای گاو فربه و طبابت حکیم بوعلی سینادر زمان بوعلی سینا حکیم نامی ایرانی، یک دختر از روی اسب می افتد و استخوان لگنش از جا در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌ برد، دختر اجازه نمی‌ دهد کسی دست به لگنش بزند, هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌ تر می شد. تا اینکه بوعلی داستان را می شنود و سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به دخترتان او را مداوا کنم...
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به بوعلی می گوید شرط شما چیست؟ حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن استخوان لگن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جان و دل قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاق ترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌ خرد و گاو را به خانه حکیم می‌ برد, حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند.از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود.خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب می شوند، چاره ای نمی‌ بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند.
حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.همه دستورات مو به مو اجرا می شود، حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود، حکیم به شاگردانش دستور می دهد که برای گاو آب بیاورند..
شاگردان برای گاو آب می ریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم می شود و پاهای دختر هر لحظه کشیده تر می شد و دختر از درد جیغ می کشید.
حکیم کمی نمک به آب اضاف کرد, گاو با عطش بسیار آب نوشید, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده شد.
جمعیت فریاد شادی سر دادند و دختر از درد غش کرد و بیهوش شد.
حکیم دستور داد که پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری شد و گاو بزرگ متعلق به بوعلی شد..
advertising