حکایتی زیبا از فقیر و غنی از کتاب داستان راستان شهید مطهری
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/09/06از قضای روزگار پهلوی مرد متمول و ثروتمندی نشسته بود. مرد ثروتمند هنگامی که دید مرد فقیر در کنار او نشسته، جامه های خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید. رسول اکرم که شاهد این ماجرا بود و رفتار او را زیر نظر میداشت به او رو کرد و گفت: ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟
مرد ثروتمند با دستپاچگی گفت: نه یا رسولالله!
پیامبر پرسید: ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟
مرد ثروتمند جواب داد: نه یا رسولالله!
- ترسیدی که جامههایت کثیف و آلوده شود؟
- نه یا رسولالله!
- پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟
- اعتراف میکنم که اشتباهی مرتکب شدهام و خطا کردم. اکنون به جبران این خطا و به کفارهی این گناه حاضرم نیمی از دارایی خود را به این برادر مسلمان خود که درباره اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم.
مرد ژنده پوش پس از شنیدن مکالمات گفت: ولی من حاضر نیستم که بپذیرم.
جمعیت با تعجب از او پرسیدند: چرا؟
مرد فقیر گفت: چون می ترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آن چنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد.