حکایت دوستی خرس و پهلوان از سری داستان های مثنوی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/09/04
حکایت دوستی خرس و پهلوان از سری داستان های مثنویاژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می خواست او را بکشد و بخورد. خرس فریاد می زد و کمک می خواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می شوم و هر جا بروی با تو می آیم. آن دو با هم رفتند تا اینکه به جایی رسیدند, پهلوان خسته بود و میخواست بخوابد.
خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آن جا می گذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه می کند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستی خرس دل مده، که از هزار دشمن بدتر است.

دوستی ابله بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست
گفت والله از حسودی گفت این
ورنه خرسی چه نگری این مهر بین

پهلوان مرد را دور کرد و حرف او را گوش نکرد و مرد رفت. پهلوان خوابید مگسی مدام بر صورت او می نشست و خرس مگس را می زد و دور می کرد اما باز مگس می نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی رفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همین که مگس روی صورت پهلوان نشست، خرس آن سنگ بزرگ را بر صورت پهلوان زد و سر مرد را له کرد.
مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یکی است.

دشمن دانا بلندت می کند
بر زمینت میزند نادان دوست
advertising