داستان زیبای قدرت دعا

خواندنیداستان و حکایات

- 97/09/03
داستان زیبای قدرت دعاخانم لوئیز ردن زنی بود فقیر اما با ایمان که روزی با لباس های کهنه و مندرسش وارد خواربار فروشی محله شد و با حجب و حیا و فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد و به صاحب مغازه به آرامی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌ تواند کار کند و شش بچه‌ شان گرسنه هستند و بی غذا مانده‌ اند صاحب مغازه با بی‌ اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار می‌ کرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌ آورم.
مغازه دار گفت نسیه نمی‌ دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌ شنید به مغازه دار گفت : خرید این خانم با من. لطفا ببین این خانم چه می‌ خواهد؟
خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم می‌ دهم، لیست خریدت کجاست؟ زن گفت : اینجاست.
مغازه دار با طعنه گفت : لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر. زن با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
خواربار فروش باورش نمی‌ شد . مشتری از سر رضایت خندید . مغازه‌ دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ ها برابر شدند .
در این هنگام ، خواربار فروش با تعجب و دل‌ خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است. کاغذ لیست خرید نبود، دعای آن زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری لطفا خودت آن را برآورده کن.
مغازه ‌دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن تشکر کرد سپس خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس با ارزش به مغازه ‌دار داد و گفت : فقط خداست که می‌‌داند وزن دعایی که پاک و خالص و از عمق وجود باشد چقدر است؟
advertising