داستان کوتاه فرشته ای به نام مادر

خواندنیداستان و حکایات

- 97/09/02
داستان کوتاه فرشته ای به نام مادرروزی نوزادی آماده بود تا به پا در این دنيا بگذارد پس از خدا پرسيد:فرشته ها به من می گویند که من فردا به زمين فرستاده می شوم اما من چگونه زندگی خواهم کرد. من خيلی کوچک و بيچاره هستم.
خدا در جوابش گفت: درميان فرشته های بيشمار من، يکی را برايت انتخاب کردم و منتظرت است و از تو مراقبت می کند.
نوزاد گفت: اما به من بگو من اينجا در بهشت هيچ کاری انجام نمی دهم همان سرود و نغمه و لبخند برای من کافی است تا شاد باشم.
- فرشته تو برای تو آواز خواهد خواند و تو هر روز لبخند خواهی زد و توعشق فرشته ات را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
نوزاد گفت: و من چگونه می توانم بفهمم زبان افرادی که با من حرف می زنند ؟من هيچ يک از زبان های انسان ها را نمی دانم.
- فرشته تو به تو کلمات شيرين و زيبا را می گويدو تو با صبر علاقه آن ها را خواهی شنيد. فرشته تو به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کنی .
نوزاد گفت: و من چکار بايد کنم وقتی می خواهم با تو صحبت کنم؟
- فرشته تو دست های تو را کنار هم می گذارد و به تو ياد می دهد که چطور دعا کنی.
نوزاد گفت: من در مورد انسان های بد روی زمين شنيده ام چه کسی از من محافظت می کند؟
- فرشته تو از تو دفاع خواهد کرد وقتی خطری تو را در زندگی تهديد کند .
نوزاد گفت: اما من هميشه ناراحتم چون ديگر تو را نخواهم ديد.
- فرشته تو با تو در باره من صحبت می کند و به تو آموزش می دهد، راهی را که به سمت من باز گردی با وجود اين من هميشه در کنارت هستم.
در آن لحظه صلح و آرامشی در بهشت بود اما صداهايی از زمين شنيده می شد و نوزاد در حالی که عجله داشت به آرامی پرسيد: اوه پروردگار من اگر من الان دارم اينجا را ترک می کنم لطفا نام فرشته را به من بگو.
- نام فرشته تو زياد مهم نيست. تو فرشته ات را مادر صدا خواهی کرد.
advertising