داستان کوتاه اسکندر مقدونی و دیوژن از کتاب داستان راستان شهید مطهری
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/08/29دیوژن گفت: یک تقاضا بیشتر ندارم، من از آفتاب استفاده می کردم، تو اکنون جلو آفتاب را گرفته ای، کمی آن طرف تر بایست.
این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی حقیر و ابلهانه آمد. با خود گفتند عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمی کند. اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت. پس از آن که به راه افتاد، به همراهان خود که فیلسوف را ریشخند می کردند گفت: به راستی اگر اسکندر نبودم، دلم می خواست دیوژن باشم.