حکایت نصیحت لقمان حکیم

خواندنیداستان و حکایات

- 97/08/10
حکایت نصیحت لقمان حکیمکاروانی تجارتی از سرزمین یونان عبور می کرد و همراهشان کالاهای گران بها و بسیاری بود. رهزنان غارت گر به آنها حمله کردند و همه اموال کاروانیان را غارت نمودند و بازرگانان به گریه و زاری افتادند و خدا و پیامبرش را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم کنند، ولی رهزنان به گریه و زاری آنها اعتنا ننمودند.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت:این رهزنان را موعظه و نصیحت کن، بلکه مقداری از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که آن همه کالا تباه گردد.
لقمان گفت: سخنان حکیمانه به ایشان گفتن حیف است.
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از ا و به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ
سپس گفت: جرم از طرف ما است .ما گنه کاریم که اکنون گرفتار کیفر آن شده ایم. اگر این بازرگانان پولدار، کمک به بینوایان می کردند، بلا از آنها رفع می شد.
به روزگار سلامت، شگستکان دریاب
که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند.
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
advertising