حکایت زیبای شیخ رجبعلی خیاط و جوان عاشق

خواندنیداستان و حکایات

- 97/08/05
حکایت زیبای شیخ رجبعلی خیاط و جوان عاشقشیخ رجبعلی خیاط می گوید؛ در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف به شدت می‌ بارید و تمام کوچه و خیابان‌ ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است.
با خود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده . جلو رفتم دیدم او یک جوان است. او را تکانی دادم.
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه می کنی؟ گفتم: جوان مثلِ اینکه متوجه نیستی ، برف، برف روی سرت برف نشسته. ظاهرا مدت ‌هاست که اینجایی. مریض می‌شوی، خدای ناکرده می ‌میری. اینجا چه می‌کنی؟ جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود!، با سرش اشاره‌ ای به روبرو کرد. دیدم او زل زده به پنجره خانه‌ ای. گفتم عاشق شدی؟ فهمیدم عاشق شده. نشستم و با تمام وجود گریستم!. جوان تعجب کرد! کنارم نشست! گفت تو برای چی گریه می کنی؟ نکند تو هم عاشق شده ‌ای پیرمرد!
آیا تو هم عاشق شدی؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر می‌ کردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم چگونه برای رسیدن به عشقت از خود بی خود شدی فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده! مگر عاشق می‌ تواند لحظه‌ ای به یاد معشوقش نباشد.
advertising