داستان زیبای سگ وفادار

خواندنیداستان و حکایات

- 98/03/11
داستان زیبای سگ وفادارسال ها پیش مدتی را در جایی شبیه بیابان به سر می بردم. یکی از دوستان چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه ی بزرگ با یک سر پناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و نا امن، دوست مناسبی به نظر می رسید.
مدتی با هم بودیم؛ من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد.
تا روزی که آن سگ بیمار شد. به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد!
دامپزشک درمان او را بی اثر دانست و گفت: “نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود!”
صاحب سگ نتوانست به کشتن سگ رضایت دهد، پس از من خواست که او را از خانه بیرون کنم تا در بیابان بمیرد. من نیز او را بیرون کردم؛ ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مُصر هستم، رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت.
هرگز او را ندیدم تا این که روزی برگشت! از سوراخی مخفی وارد شده بود که راه اختصاصی او بود.
او زنده مانده بود و بر خلاف تمام قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود.
نمی دانم کجا رفته بود و یا از کجا غذایش را تهیه کرده بود اما فهمیده بود که چرا باید آن جا را ترک می کرده
و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود …
در آن نزدیکی چهار دیواری دیگری بود که نگهبانی داشت.
چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند!
گفت: “سگ در آن اوقاتی که بیرونش رانده بودی، هر شب می آمد پشت در و تا صبح نگهبانی می داد.
صبح پیش از آن که کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفت.”
هرشب!!!!
advertising