داستانی درباره پاداش نیکی به پدر و مادر

خواندنیداستان و حکایات

- 97/12/14
داستانی درباره پاداش نیکی به پدر و مادرنقل شده است که روزی:
سه نفر برای گردش از خانه بیرون آمدند. روزی باران سختی آنها را به شکاف کوهی فرستاد و به شکاف کوه پناهنده شدند.ناگهان سنگی بسیار بزرگ از بالای کوه غلطید و جلو آن شکاف را گرفت، به طوریکه اصلاً روزنه ای پیدا نبود که بیرون دیده شود، آنان در پشت سنگ در میان تاریکی وحشت زا محبوس و زندانی شدند و به یکدیگر گفتند: کسی از حال ما اطلاع ندارد و به هیچ وجهی ما نمی توانیم از این جای پر خطر نجات پیدا کنیم. ناچار باید تسلیم مرگ شویم.
یکی از آنها گفت: عوامل مادی عاجز از آن است که ما را از این زندان خطیر خلاص کند، شایسته است هریک از ما اگر عمل نیکی داریم در پیشگاه عظیم پروردگار شفیع قرار داده، شاید خدای قادر و مهربان ما را نجات دهد. چون او هم اطلاعی به حال ما دارد و هم مهربان است و هم توانائی دارد.
این پیشنهاد به تصویب هرسه نفر رسید و بنا شد از این راه وارد شوند.
اولی گفت: پروردگارا! تو می دانی که من فریفته زنی شده و در راه رسیدن به وصال او پول زیادی خرج کردم تا اینکه روزی بر او دست یافتم و به روی سینه اش نشستم، در آن حال به یاد تو افتادم، برای جلب رضایت تو از این عمل ناشایسته دست کشیدم.
بارالها تو می دانی که من راست می گویم. به خاطر این عمل راه خلاصی ما را ترتیب ده؛ ناگهان آن سنگ به اندازه ای عقب رفت که روشنی آفتاب دیده شد.
دومی: آفریدگارا! می دانی که من روزی چند کارگر به منزل خود آوردم و با آنان قرارداد نمودم که هریک از آنها را نصف درهم مزد دهم. یکی از آنها گفت: چون من دو برابر دیگران کار کرده ام به من یک درهم بده.من حاضر نبودم یک درهم به او بدهم. نصف درهم خود را نیز نگرفت و رفت. من با آن نصف درهم زراعت کردم، سودش به ده هزار درهم رسید، تمام آن را به او تحویل دادم و رضایتش را جلب کردم.
آی آفریننده مهربان، اگر تو از این کار من اطلاع داری ما را از این محوطه پر خطر نجات بده.سنگ حرکتی کرد به طوریکه ممکن بود دستی از کنار او خارج شود.
سومی: خداوندا! می دانی که شبی برای پدر و مادرم غذائی پخته و برای آنان بردم ولی آنها در خواب بودند. فکر کردم اگر غذا را بگذارم و بروم، ممکن است حیوانی آن را بخورد و اگر غذا را ببرم ممکن است پدر و مادرم از خواب بیدار شده احساس گرسنگی و میل غذا کنند لذا آن غذا را روی دست نگه داشتم تا آنکه از خواب بیدار شده، غذا را در جلو آنها گذاشتم.
ای قادر توانا اگر می دانی که این کار نیک از من سر زده و مورد رضایت توست ما را از اینجا نجات بده. سنگ به حرکت عظیم خود کنار رفت و آن سه نفر از شکاف کوه بیرون آمدند.
advertising