حکایت همنشینی طوطی و زاغ از سری حکایت های گلستان سعدی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/12/08
حکایت همنشینی طوطی و زاغ از سری حکایت های گلستان سعدی

داستان طوطی و زاغ


یک عدد طوطی را با یک عدد کلاغ در یک فقس نمودند، طوطی از زشتی دیدار با کلاغ رنج می برد و می گفت: این چه چهره ناپسند و قیافه ناموزون و منظره لعنت شده و صورت کژ و معوج است؟
یا غراب البین یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین.
ای کلاغی که قیافه بد و صدای ناهنجار تو، همه را از تو می رماند، ای کاش بین من و تو به اندازه بین مشرق و مغرب دوری بود.
علی الصباح به روی تو هر که بر خیزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی
ولی چنین که تویی در جهان کجا باشد؟
شگفت آنکه کلاغ نیز از همنشینی با طوطی به تنگ آمده بود و خسته و کوفته مکرر از روی تعجب می گفت: لا حول و لا قوه الا بالله، همواره ناله می کرد و بر اثر شدت افسوس دستهایش را به هم می مالید و از نگون بختی و اقبال بد و روزگار ناپایدار شکوه می کرد و می گفت: شایسته من آن بود که همراه کلاغی بر روی دیوار باغی با ناز و کرشمه راه می رفتم.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
(آری بر عابد پرهیزگار همین عذاب بس که همنشین زشتخویان بی پروا گردد.)
آری من چه کردم که بر اثر مجازات آن با چنین ابلهی خود خواه، ناجنس، هرزه و یاوه سرا همنشین و هم کاسه شده ام و گرفتار چنین بندی گشته ام.
کس نیاید به پای دیوار
که بر آن صورتت نگار کنند
گر تو را در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار کنند
این مثال را از این رو در اینجا آوردم تا بدانی که هر اندازه که دانا از نادان نفرت دارد، صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.
زاهدی در سماع رندان بود
زان میان گفت شاهدی بلخی
گر ملولی زما ترش منشین
که تو هم در میان ما تلخی
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزم خشک در میانی رسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته ای و چون یخ بسته
advertising