دو حکایت کوتاه و زیبا از شیخ ابوسعید ابولخیر
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/11/29
در وقتی كه شیخ (ابوسعید) به نیشابور بود. روزی به گورستان حیره میرفت. چون بر سر خاك مشایخ رسید، جمعی را دید آنجا كه خمر (شراب) میخوردند و چیزی میزدند. صوفیان در اضطراب آمدند، خواستند كه ایشان را احتساب (نهی كردن از اعمالی كه در شرع ممنوع است) كنند و برنجانند. شیخ مانع شد. چون نزدیك ایشان رسید، گفت: خداوند چنانكه در این جهان خوشدل میباشید در آن جهان نیز خوشدلتان داراد! جماعت برخاستند و جمله(همگی)، در پای شیخ افتادند و خمرها بریختند و سازها بشكستند و از (با) یك نظر شیخ از نیكمردان شدند...........................................................
روزی شیخ برای سخنرانی و ارشاد و موعظه خلق به مجلسی وارد شد و جمعی از مریدان شیخ در مجلس انتظار وی را می کشیدند
شیخ در حالی که عبای خود را زیر بغل خود گرفته بود و عبایش بر زمین کشیده میشد در مجلس وارد شد
ازدحام جمعیت جایی برای ورود تازه واردان در مجلس نگذاشته بود
یکی از مریدان برخواست و بلند آواز داد که خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد (تا جا باز شود)
شیخ که در حین بالا رفتن از منبر بود به سوی پایین روانه شد و از مجلس خارج شد
مریدان را از فعل شیخ تعجب آمد و علت را پرسیدند
شیخ گفت هر آنچه امروز می خواستم بگویم را این مرد گفت (خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد).








