داستان حضرت موسی و توبه گنهکار
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/11/15حضرت موسی علیه السلام عرض کرد: خدایا چرا باران نمی آید، مگر قدر و منزلت من نزد تو کهنه شده؟ خطاب رسید: نه، لیکن میان شما یک نفر است که چهل سال مرا معصیت می کند. به او بگو از جمعیت خارج شود تا باران رحمتم را نازل کنم.موسی علیه السلام عرض کرد: الهی صدای من ضعیف است، چگونه به هفتاد هزار جمعیت برسد؟
خطاب شد: ای موسی تو بگو من صدای تو را به مردم می رسانم. حضرت موسی به صدای بلند صدا زد: ای کسی که چهل سال است معصیت خدا را می کنی از میان ما برخیز و بیرون رو که خداوند به جهت شومی و بدی تو باران رحمتش را از ما قطع کرده.
آن مرد عاصی برخواست نگاهی به اطراف کرد، دید کسی بیرون نرفت. فهمید خودش باید بیرون برود. با خود گفت چه کنم. اگر برخیزم و از میان مردم بروم که مردم مرا می بینند و می شناسند و رسوا می شوم و اگر نروم که خدا باران نمی دهد. همانجا نشست و از روی حقیقت توبه کرد و از کرده خود پشیمان شد. یکدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانی آمد که تمام سیراب شدند.
موسی عرض کرد: الهی کسی که از میان ما بیرون نرفت چگونه شد که باران آمد؟
خطاب شد: سقیتکم بالذی منعتکم به به شما باران دادم، به سبب آن کسی که شما را منع کردم و گفتم از میان شما بیرون برود.
موسی علیه السلام عرض کرد: خدایا! این بنده را به من بنما.
خطاب شد: ای موسی آن وقتی که مرا معصیت می کرد رسوایش نکردم، حال که توبه کرده او را رسوا کنم؟ حاشا، من نمامین و سخن چینان را دشمن می دارم، خود نمامی کنم؟