داستان زیبای نرود میخ آهنین در سنگ از سری حکایات گلستان سعدی
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/11/05چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. گفت دریغ کلمه حکمت با ایشان گفتن
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از و به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ
همانا که جرم از طرف ماست
به روزگار سلامت شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده وگرنه ستمگر به زور بستاند