شعر و حکایتی در باب زمینی شدن حضرت آدم از نگاه مولانا

خواندنیشعر و ادبیات

- 98/04/22
شعر و حکایتی در باب زمینی شدن حضرت آدم از نگاه مولانامرد را بر عاقبت نامی نهد

نی بر آن کو عاریت نامی نهد

چشم آدم چون به نور پاک دید

جان و سر نامها گشتش پدید

چون ملک انوار حق در وی بیافت

در سجود افتاد و در خدمت شتافت

مدح این آدم که نامش می‌برم

قاصرم گر تا قیامت بشمرم

این همه دانست و چون آمد قضا

دانش یک نهی شد بر وی خطا

کای عجب نهی از پی تحریم بود

یا به تاویلی بد و توهیم بود

در دلش تاویل چون ترجیح یافت

طبع در حیرت سوی گندم شتافت

باغبان را خار چون در پای رفت

دزد فرصت یافت کالا برد تفت

چون ز حیرت رست باز آمد به راه

دید برده دزد رخت از کارگاه

ربنا انا ظلمنا گفت و آه

یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه

پس قضا ابری بود خورشیدپوش

شیر و اژدرها شود زو همچو موش

من اگر دامی نبینم گاه حکم

من نه تنها جاهلم در راه حکم

ای خنک آن کو نکوکاری گرفت

زور را بگذاشت او زاری گرفت

گر قضا پوشد سیه همچون شبت

هم قضا دستت بگیرد عاقبت

گر قضا صد بار قصد جان کند

هم قضا جانت دهد درمان کند

این قضا صد بار اگر راهت زند

بر فراز چرخ خرگاهت زند

از کرم دان این که می‌ترساندت

تا به ملک ایمنی بنشاندت
advertising