حکایتی از حضرت عزیر پیامبر قوم بنی اسرائیل از سری داستان های قرآنی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/11/13
حکایتی از حضرت عزیر پیامبر قوم بنی اسرائیل از سری داستان های قرآنیدر سوره بقره خدای تعالی داستان عزیر را ذکر می فرماید: که خلاصه آیات و شان نزول و تفسیر آن این است که:
عزیر از جمله پیغمبران بنی اسرائیل و حافظ تمام تورات بود و در بیت المقدس معلم و پیشوای یهودیان بود. وقتی با الاغش سفر می کرد، مقداری نان و انگور همراه داشت. به قریه ای رسید که سالیان پیش اهل آن هلاک شده بودند و جز استخوانهای پوسیده از ایشان باقی نمانده بود. عزیر از روی حیرت و تعجب نگاهی به این استخوان ها کرد و گفت:
خدا این استخوان های پوسیده و ریسیده شده را چطور دو مرتبه زنده می فرماید. البته از روی شگفتی و استعجاب بود نه اینکه منکر قیامت و بعث شده باشد.
خدای متعال برای اینکه بالحس به او بفهماند که قیامت نزد تو شگفت آور است ولی برای خدای تعالی اهمیتی ندارد، همانجا او را می راند و یکصد سال او به همین حال افتاده بود، لکن الاغش استخوانهایش هم پوسیده شد.
اما تعجب اینجاست که انگور با آن لطافت تازه ماند، پس از یکصد سال خدا عزیر را زنده کرد، ملکی را به صورت بشر دید از او پرسید: شما چه مدت است که اینجا آمده اید؟
عزیر گفت: یک روز است آمده ام و شاید بلکه کمتر از یک روز. ملک گفت: صد سال است که اینجا افتاده بودی. نگاه به الاغش کرد، دید استخوانش پوسیده شده. آن وقت ملک گفت نگاه به الاغت بکن ببین چه می کند. عزیر دید اعضا و ذرات بدن الاغ یک مرتبه به حرکت درآمده و به هم متصل شده و می چسبد. دست، پا، چشم و گوش و غیره به هم متصل شد و یک مرتبه الاغ کاملی درست شده و از جا حرکت کرد.
بعلاوه گفت: عزیر، نگاه به انگورت کن که اصلاً خراب نشده و قدرت خدای را مشاهده کن و بدان که خدا بر هر چیز توانا است.
عزیر از بیت المقدس برگشت. دید وضع شهر عوض شده. آنهائی را که می شناخت نمی دید. به نشانی که داشت به منزلش آمد، درب خانه اش را کوبید از داخل خانه گفتند: کیست؟
گفت: من عزیرم.
گفتند: شوخی می کنی، عزیر صد سال است که خبری از او نیست. آیا علامتی که در او بود - عزیر مستجاب الدعوه بود - من خاله تو هستم و کور شده ام از خدا بخواه تا چشمم را به من باز دهد و برگرداند. عزیر دعا کرد. چشم خاله اش بینا و روشن شد. جریان کارش را ذکر کرد و عبرتی برای خودش و دیگران گردید.
advertising