شعر گل کاشی از سهراب سپهری شاعر معاصر
خواندنی › شعر و ادبیات
- 97/11/06شعر گل کاشی
باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود
گل کاشی زنده بود
در دنیایی رازدار
دنیای به ته نرسیدنی آبی
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوانها
درون شیشه های رنگی پنجره ها
میان لک های دیوار ها
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هربار رفتم بچینم
رویایم پر پر شد
نگاهم به تارو پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود
گل کاشی زندگی دیگر داشت
ایا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم
گم شده بودم ؟
نگاهم به تارو پود شکننده ساقه چسبیده بود
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند ؟
دست سایه ام بالا خیزد
قلب آبی کاشی ها تپید
باران نور ایستاد
رویایم پرپر شد