حکایت زیبای ابراهیم خلیل الله و پیر گبر از سری اشعار و حکایت های بوستان سعدی

خواندنیشعر و ادبیات

- 97/10/22
حکایت زیبای ابراهیم خلیل الله و پیر گبر از سری اشعار و حکایت های بوستان سعدیدر روایت است که ابراهیم خلیل الله بسیار مهمان نواز بود و سفره اش برای همگان گسترده بود.در حکایت است که چند روزی ابراهیم(ع)مهمانی نداشت به همین خاطر خود به جستت و جو پرداخت.پیرمردی را یافت که در بیابانی نشسته بود و گرد پیری بر وی نشسته بود.ابراهیم (ع)به سویش رفت و به دلداری از وی پرداخت و پیرمرد از وی طعامی طلب کرد.

حضرت ابراهیم وی را با خود به مهمانسرای خود برد و سفره طعامی تدارک دید.همه افرادی که دور سفره بودند قبل از شروع نام خدا را بر زبان بردند بجز آن پیرمرد.حضرت ابراهیم علت را جویا شد و فهمید پیرمرد گبر است و وی را از خود براند.ناگهان از آسمان سروشی آمد که ای ابراهیم ما این بنده را 100 سال است که روزی میدهیم اما تو او را یک لحظه دیدی و از او نفرت به دل گرفتی.اگر او پیش آتش سجده می کند تو چرا دست جود و کرم خود را پس میگیری؟ابراهیم علیه السلام از کرده خود پشیمان شد و به دنبال آن مرد کافر حرکت کرد و پس از جستجو، او را یافت و با کمال احترام او را مهمان خود نمود.مرد کافر راز جریان را از ابراهیم پرسید، ابراهیم علیه السلام موضوع وحی خدا را برای او بازگو کرد.
پیرمرد گفت: آیا براستی خداوند به من این گونه لطف می نماید؟ حال که چنین است دینت را به من عرضه کن تا آن را بپذیرم.

شنیدم که یک هفته ابن‌السبیل
نیامد به مهمانسرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی بگاه
مگر بینوایی در آید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیابان چو بید
سر و مویش از گرد پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت
به رسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک
نعم گفت و برجست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیه‌السلام
رقیبان مهمانسرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل
بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی‌بینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبر است پیر تبه بوده حال
به خواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او می‌برد پیش آتش سجود
تو وا پس چرا می‌بری دست جود؟
advertising