داستان طنز کپی برداری
خواندنی › طنز و معما
- 98/04/03محور سخنراني در خصوص مسائل انگيزشي و چگونگي ارتقاء سطح روحيه كاركنان دور ميزد.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتي كه توجه حضار كاملا به گفته هايش جلب شده بود ، چنين گفت :
آري دوستان ، من بهترين سالهاي زندگي را در آغوش زني گذراندم كه همسرم نبود !!!
ناگهان سكوت شوك برانگيزي جمع حضار را فرا گرفت !
استاد وقتي تعجب آنان را ديد ، پس از كمي مكث ادامه داد : آن زن ، مادرم بود !
حاضران شروع به خنديدن كردند و استاد سخنان خود را ادامه داد ...
تقريبا يك هفته از آن قضيه سپري گشت تا اينكه يكي از مديران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به يك ميهماني نيمه رسمي دعوت شد . آن مدير از جمله افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه هميشه خدا سرش شلوغ بود ...
او خواست كه خودي نشان داده و در جمع دوستان و آشنايان با بازگو كردن همان لطيفه ، محفل را بيشتر گرم كند . لذا با صداي بلند گفت : آري ، من بهترين سال هاي زندگي خود را در آغوش زني گذرانده ام كه همسرم نبود !
همانطوري كه انتظار مي رفت سكوت توام با شك همه را فرا گرفت و طبيعتا همسرش نيز در اوج خشم و حسادت بسر مي برد .
مدير كه وقت را مناسب ميديد ، خواست لطيفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چيزي به خاطرش نيامد و هرچه زمان گذشت ، سو ء ظن ميهمانان نسبت به او بيشتر شد ، تا اينكه به ناچار گفت : راستش دوستان، هر چي فكر مي كنم ، نمي تونم بخاطر بيارم آن خانم كي بود ؟!!
نتيجه اخلاقي : اگه نمیتونی مطلبی رو عینا بازگو کنی پس بهتره کپی برداری نکنی